مرد بدون توجه به اطراف با لذتی ظاهرشده، غرفه و کارهایش را برای همسری که از غرورش سؤال میپرسد، توضیح میدهد. گویی آن غرفه را با هم ساختهاند و به این نقطه رساندهاند! انگار خدا، تمام نشانههایش را چیده بود تا به من ثابت کند که جهاد را باید در قلب تهران نیز ساخت و جهاد آمدنی نیست که منتظرش بمانی. باید خودت را به آن برسانی! نوشتهای از آیت الله جاودان میرسد. خدایا با قلب های ما چه میکنی؟! «مردان شما به یک کار سنگین جهادی مشغولند...»
دچار تلاطم عجیبی شده ام… این روزها، حالمان حال خوبی نیست. یک به یک فرماندهان و آدمهای اصلی را شهید می کنند. خدا میداند که چقدر زحمت در این عالم کشیده شده تا این افراد تربیت شوند و به این نقطه برسند. حال در طرح خدا، شهادت و فقدانشان را ما جاماندهها درک میکنیم! احساس مفید نبودن خفهام میکند، پس تو کجای این جهاد هستی؟ با چشمهای ورم کردهای، گوشهای زانو زدهام و در دریای افکارم، موج میخورم. شاید همسرم الان باید در خط مقدم میجنگید؟! کمی ته دلم میلرزد چرا در تهران هست؟ چرا در قرار؟!؟ خودم را کمی با این جمله کلیشهای که “شاید در جهاد است و در دل تهران میجنگد” آرام میکنم.
راهی پل مدیریت میشوم. ما کمی دیر رسیدهایم. گویا مراسم شروع شده و استاد فیاض بخش که آن روز برای بازدید نمایشگاه مرکز رشد، تشریف آورده بودند، مشغول سخنرانی هستند. هنوز دچار تشویشم که استاد گویی ذهنم را خوانده و برای من سخن میگوید. با صحبتهایی پیرامون زنان بزرگی همچون حضرت مریم سلاماللهعلیها تا همسر بزرگانی همچون علامه طباطبایی، آرامتر میشوم. اما جملهای از ایشان، دست بر گلویم گذاشته و می فشارد… «مردانی در کوفه و کربلا کمک نکردهاند که علت آن این بوده که زنانشان مانع بودهاند.» پس وقت نداریم. نفرین تاریخ شدن از ما هم دور نیست!
بعد از صحبت ایشان، دکتر باقری صحبت میکنند و از تخصیص ساختمانی به مرکز رشد بانوان سخن میگویند. نمی دانم دقیقا این مرکز رشد بانوان چیست ولی انشاءالله مثمر ثمر باشد.حال نوبت بازدید از غرفههایی است که در ظاهر چند دیوارنوشته و چند کتاب و چند فیلم روی قاب تلوزیون است. به چهره علامه با آن نگاه محجوبش، خیره میشوم. چند سالی است نگاه پر لطفش را بالای سر زندگی خودمان میبینم. هر غرفهای با دیگری تفاوتهایی دارد. شیوههای ارائه دادن متفاوت است. بعضی با سری بلند کرده، چنان با علاقه از ثمره و آینده کارشان و تحقیقاتشان صحبت میکنند که چون پدری که فرزندش را توصیف میکند، حاصل عمرش را برای دیگران توضیح میدهند. بعضی اما نه؛ دوتا دوتا نشستهاند روی صندلی های مشکی و سفید.
مرد بدون توجه به اطراف با لذتی ظاهرشده، غرفه و کارش را برای همسری که از غرورش سؤال میپرسد، توضیح میدهد. گویی آن غرفه را با هم ساختهاند و به این نقطه رساندهاند! انگار خدا، تمام نشانههایش را چیده بود تا به من ثابت کند که جهاد را باید در قلب تهران نیز ساخت و جهاد آمدنی نیست که منتظرش بمانی. باید خودت را به آن برسانی! نوشتهای از آیت الله جاودان میرسد. خدایا با قلب های ما چه میکنی؟! «مردان شما به یک کار سنگین جهادی مشغولند…»