روز عشق بچه شیعه‌ها
روز عشق بچه شیعه‌ها

بنظر من مقایسه کردن یه روزی مثل ولنتاین با روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه اصلا درست نیست چون این دوتا تاریخ از ریشه با هم تفاوت دارن. اما! میشه این روز رو به عنوان روز عشق پاک و علی (ع) و فاطمه (س) رو به عنوان نمونه ی کامل عشاق معرفی کرد!

زمستان سردی نبود. آنقدر که حتی مادر هم دیگر برای پوشیدن لباسهای گرم اصراری نمی کرد. با وسواس روسری ام را انتخاب کردم و آماده شدم. منتظر نشستم تا علی بیاید. هم شوق دیدنش را داشتم و هم نگران رفتن دوباره اش بودم. این چند ماهی که محرم هم شده بودیم، تعداد روزهای کمی را با هم گذرانده بودیم. همه چیز را باید با ماموریت های علی هماهنگ می کردیم؛ هر بار که می آمد، بخشی از خریدهای عروسی را انجام می دادیم و باقی را می گذاشتیم برای بعد. راستش من خیلی دربند خریدها نبودم دلم می خواست تمام ساعاتی که هست باهم حرف بزنیم. از گفت و گوهایی که بینمان صورت می گرفت لذت می بردم. هم درمورد دغدغه هایمان حرف می زدیم و هم چیزهای تازه ای از هم یاد می گرفتیم. همیشه چیز هایی که من از او یاد می گرفتم بیشتر بود!
با صدای زنگ آیفون به خودم آمدم و پله ها را دوتا یکی پایین رفتم. قبل از اینکه در را باز کنم و بیرون بروم، دستی به چادرم کشیدم و نگرانی هایم را پشت گلهای صورتی روسری ام پنهان کردم. با یک سلام گرم به استقبالش رفتم و راهی شدیم.

علی رانندگی می کرد و من زیرچشمی دستها، پاها و صورتش را از نظر می گذراندم و خدا خدا می کردم که اینبار آسیبی ندیده باشد. خدا را شکر سالم بود!
خیابانها شلوغ بودند و به زحمت یک جای پارک پیدا کردیم و از ماشین پیاده شدیم. دستی به یقه پیراهنش کشید و مرتبش کرد و گفت:
–    خب… قرار بود کفش و چادر عروسی رو بخریم و… دیگه چی؟
چشم گرداندم و فروشگاه ها را نگاه کردم. انگار در دریایی از رنگ قرمز غرق شده بودیم. همه ویترین ها و قفسه ها قرمز رنگ شده بودند. حتی سوپر مارکت ها هم خرس و بادکنک و دسته گل های کاغذی قرمز را به قفسه هایشان اضافه کرده بودند.
–    چه خبره ؟ چرا همه چیز قرمز شده؟
خندید و گفت: چیزی در مورد روز عشق نشنیدی؟ امروز روز عشقه! اینایی هم که دارن عروسک می خرن همه عاشقن!
–    آخرش من نفهمیدم این ولنتاین از کجا اومد؟ وسط این همه رنگ قرمز بنظرت می تونیم چادر و کفش سفید پیدا کنیم؟!
–    علی الحساب بیا بریم یه چیزی بخوریم…شنیدی می گن رنگ قرمز اشتها رو زیاد می کنه؟
و دوباره زد زیر خنده! یک فست فودی کوچک را انتخاب کرد و همانجا نشستیم. می گفت حال و حوصله ی کافه های کم نور و رستوران های شلوغ را ندارد. همین ساندویچی های کوچک صفایش بیشتر است.
سس را روی ساندویچش ریخت و با خنده گفت: اینم قرمزه!
اما من جدی بودم. چرا باید یک تاریخ میلادی که خیلی ها حتی از فلسفه و ریشه اش هم خبر ندارند، تا این حد بین جوانهای ما جا بیفتد؟  بیرون را نگاه می کردم؛ همه در حال خریدن گل و عروسک قرمز بودند حتی بعضی ها لباس و روسری قرمز رنگ پوشیده بودند. مثل یک جشن بزرگ ملی! دلم می خواست مثل مصاحبه های تلویزیونی جلوی بعضی هایشان را بگیرم و بپرسم : “می دونید تاریخچه ی این روز چیه؟”
و مطمئن بودم که با یک مشت چهره ی بهت زده و سر درگم مواجه می شوم! با گلایه رو به علی گفتم:
–    چقدر امروز براشون جدیه! یعنی ما یه مناسبت ملی یا مذهبی درست و حسابی نداریم که جای این روز رو بگیره؟
–    معلومه که داریم
–    پس چرا انقدر کوتاهی کردیم! دست روی دست گذاشتیم تا یه روزی مثل ولنتاین بشه نماد عشق و روز عشاق؟!
–    ما الگوی درستی برای جوونهامون نساختیم! عشق براشون توی خریدن عروسک و روشن کردن شمع و باد کردن بادکنک خلاصه شده. هر کی جشن با شکوه تری بگیره، عاشق تره!
–    الگوی درست چیه؟
چشم هایش را تنگ کرد و با لبخند گفت: یه بار این سوال رو از خودت بپرس و بهش جواب بده!
–    ببین بهترین الگوی هر زن و دختری حضرت فاطمه (س) است. الگوی هر خانواده ای هم باید خانواده حضرت فاطمه (س) باشه.
–    دقیقا! و بهترین الگوی عشق هم عشق علی (ع) و فاطمه (س)!
–    بله…. البته الگوی عشق پاک! نه اینهایی که داریم می بینیم!
–    درسته. هممون این داستان رو خوندیم و شنیدیم که حضرت علی برای ازدواج با حضرت فاطمه، زره جنگیش رو فروخت تا اسباب زندگی رو مهیا کنه. فکرش رو بکن برای مرد جنگاوری مثل حضرت علی و تو شرایط اون زمان، زره مهم ترین داراییش بوده. و البته تنها داراییش! اما اون رو می فروشه تا زندگی بسازه.
–    یعنی تشکیل خانواده به اندازه ی جهاد براش اهمیت داشته!
و زیر لب خواندم: چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد؟ وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد!
علی گفت:  حالا فکر می کنی چند تا از این پسرایی که الان به فکر خریدن عروسک و شکلات و اینطور چیزا هستن، برای شروع زندگیشون، حاضرن تن به سختی بدن یا از یه چیزی که براشون خیلی مهم و عزیزه بگذرن تا بتونن زندگی تشکیل بدن؟ اینجاست که مرز بین عشق پاک و ادعای عاشقی کردن مشخص میشه!
–    بین دخترها هم همینطوره. اگر برای شروع زندگی فقط از چند چیز غیر ضروری و پرهزینه و از مراسم های اضافی و خریدهای صرفا دکوری چشم پوشی کنن، ازدواج خیلی راحت تر میشه.
–    درست گفتی فاطمه خانوم! زندگی حضرت علی و حضرت فاطمه الگوی عشق پاکه. پر از فداکاری و از خود گذشتگی. پر از محبت و همراهی. این زن و شوهر به معنای واقعی تا پای جون همراه هم بودن.
–    همیشه وقتی این داستان رو می خوندم که حضرت فاطمه سه شب متوالی غذاشون رو به فقرا می بخشن و خودشون گرسنه می مونن برام عجیب بود. می تونستن یک بخش از غذا رو برای خودشون نگه دارن. ولی حالا که فکر می کنم می بینم این کار همون چیزیه که تو می گی. همراه بودن تو هر شرایطی. تا پای جون!
–    عشق رو باید توی عمل آدمها دید. باید ببینی این کسی که ادعای عاشقی می کنه و حرف از زندگی مشترک می زنه، این کسی که میگه می خوام تا ابد کنارت باشم، تا کجا پای حرفش می ایسته؟ و حاضره براش چکار کنه؟ حاضره از این بازیهای بچگانه دست بکشه و واقعا برای زندگی تلاش کنه؟
–    یکی از علت هایی که به این تاریخ ها و مراسم ها خیلی توجه میشه اینه که جوونها خصوصا خانوم ها از کادو دادن و کادو گرفتن لذت می برن! من توجه به ولنتاین و تاریخ های مشابه رو حتی توی دوستای مذهبی خودم هم دیدم.
همین که خواست صحبت کند، آقای ساندویچی صدایش کرد و گفت :آقا سفارشتون حاضره!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ما که داریم می خوریم! سفارش چی؟
–    یه لحظه صبر کن.
بلند شد و تا کنار پیشخوان ساندویچی رفت، دو تا سانودویچ و نوشابه و مخلفات را تحویل گرفت و رفت بیرون. با چشم دنبالش می کردم. راستش کنجکاوی امانم را بریده بود. بلند شدم و دیدم آنطرف خیابان دارد ساندویچ ها را به پسرکی که پای ترازوی وزن کشی نشسته و دخترکی که کنارش دستمال کاغذی و کیسه فریزر می فروشد می دهد. سریع برگشتم و سر جایم نشستم. علی هم برگشت و دوباره رو به رویم نشست. طوری بحث را ادامه داد که انگار نه انگار یک وقفه چند دقیقه ای بین حرف هایمان افتاده.
–    کادو دادن که خوبه خیلی هم خوبه. با مناسبت و بی مناسبت باید برای همسرت کادو بخری. برای همسرت!
“همسرت” را دوبار دیگر با تاکید تکرار کرد. و ادامه داد:
–    ما الگوهامون از عشاق اشتباهیه، تعریفمون از عشق هم غلطه. عشق هایی هستنکه به یک روز و یک ماه هم نکشیدن اما جاودانه شدن! مثل تازه داماد کربلا، قاسم، زهیر…. فکر کن چقدر قشنگ می شد اگر این روایت ها رو از بعد عاشقانه اش هم برای جوونها گفت…
احساس کردم چشم هایش از اشک برق می زند. گفتم:
–    الگوی عشق پاک زیاد داریم فقط باید به جوونها معرفیشون کرد. مثل حضرت علی و حضرت فاطمه یا حضرت محمد و حضرت خدیجه. فکرشو بکن حضرت خدیجه از همه ی داراییش برای همسرش و اهدافش گذشت. حتی مورد طعنه و تهمت های زیادی بود اما پا پس نکشید… این روایت ها خیلی جای کار داره. متاسفانه کوتاهی شده…
–    لیوانم را از نوشابه پر کرد و گفت:
–    کوتاهی از خودمونه فاطمه خانوم! فکر می کنیم همه این کارها رو باید یه نهادی چیزی انجام بده. دست روی دست گذاشتیم تا دیگران فرهنگ و تفکراتشون رو به خوردمون بدن. نباید منتطر نشست. هرکسی در حد توان خودش باید قدمی برداره… باید از خودمون شروع کنیم.
آهی کشیدم و لیوان نوشابه را سر کشیدم.
از مغازه فست فودی بیرون آمدیم و قدم زنان از کنار فروشگاه ها رد شدیم. پارچه چادر و یک جفت کفش خریدیم و به سمت ماشین برگشتیم.
کیسه های خرید را در دست گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. به نزدیکی های ماشین که رسیدیم گفت:
بیا از خودمون شروع کنیم.
–    چی رو؟
–    جایگزین کردن یه روز درست و حسابی به نام عشق پاک، با این تاریخ های آبکی!
–    چطوری؟
–    وقتی داشتی چادرت رو انتخاب می کردی، منم تاریخ عروسیمون رو انتخاب کردم! فکرشو کردم من که علی ام و تو هم فاطمه ای، چند ماه دیگه هم سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه ست… ان شاالله اگر پدر و مادرم هم هم موافق باشن، از این سفر که برگردم، با خانواده میایم و تاریخ رو به بابات اینا می گیم.
گونه هایم گر گرفته بودند حالا انگار واقعا وسط یکی از روزهای تابستان و زیر برق آفتاب بودم. قلبم داشت از جا کنده می شد. فکر نمی کردم با این حد از مشغله ای که دارد، حالا حالا ها تاریخ عروسی را مشخص کند! اما…. چه تاریخ زیبایی بود و چه شروع جذابی برای زندگیمان رقم می خورد!
سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نگاهش کردم؛ چشم دوخته بود به خیابان و آرام می راند. صدایش آرام اما مصمم بود. مثل همان شبی که توی اتاقم در مورد شرط و شروطمان برای ازدواج حرف می زدیم و علی سرش را پایین انداخته بود و گفته بود:
–    من یک آرزوی بزرگ توی زندگیم دارم. سعی می کنم طوری زندگی کنم که به این آرزو برسم و لایقش باشم. کاری هم که انتخاب کردم در مسیر همین آرزومه…. من در مورد این آرزو با کسی حرف نزدم اما شما باید بدونید. آرزوی من شهادته! بهتون قول میدم تا وقتی هستم هر کاری می تونم بکنم که احساس خوشبختی کنید اما نمی تونم قول بدم که یک عمر کنارتون می مونم. عمر زندگی ما ممکنه چندین سال باشه ممکنم هست که چند ماه یا چند روز باشه… اگر من لایق شهادت باشم! تنها خواهشم هم از شما اینه که تو این مسیر همراه من باشید… می تونید این شرایط رو بپذیرید؟
و من گفته بودم: بله!
با صدای علی به خودم آدم: حواست با منه؟
–    آره… دارم گوش می کنم
–    خب… نظرت چیه؟
–    به نظر من که خیلی خوبه. اما نظر بزرگترا شرطه؟
–    ان شاالله که موافقن. حالا می خوای بقیه شو بگم؟
–    بقیه هم داره مگه؟
–    آره دیگه. تا اینجاش که عروسی خودمون بود. از اینجا به بعدش فرهنگ سازی روز عشقه!
–    خب…؟
–    بنظر من مقایسه کردن یه روزی مثل ولنتاین با روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه اصلا درست نیست چون این دوتا تاریخ از ریشه با هم تفاوت دارن. اما! میشه این روز رو به عنوان روز عشق پاک و علی (ع) و فاطمه (س) رو به عنوان نمونه ی کامل عشاق معرفی کرد! میشه با یسری کارهای کوچیک شروع کرد و کم کم گسترشش داد تا این روز توی ذهن همه موندگار بشه. روزی که براش برنامه ریزی می کنن و به مناسبتش به هم کادو می دن. روزی که زن و شوهر ها برای چند ساعت هم که شده به زندگی علی وار و فاطمه گونه فکر کنن، درمورد اینها بخونن و یاد بگیرن…
–    میشه من یه پیشنهاد بدم؟
–    البته که میشه.
–    بیا از هزینه های عروسیمون کم کنیم از تعداد مهمونها و تشریفات پذیرایی و… و با مبلغی که صرفه جویی کردیم به شروع زندگی یه زوج دیگه کمک کنیم. اینطوری شادی عروسیمون چند برابر میشه.
برای چند لحظه چشم از خیابان برداشت و به من نگاه کرد. حس تحسین را در چشم هایش می دیدم.
دوباره روبه رویش را نگاه کرد و گفت: دو ساعته دارم مقدمه می چینم که اینو ازت بخوام… روم نمی شد! چقدر خوبه که انقدر هم نظریم باهم!
با حرف هایش قند توی دلم آب می کردند! با دقت به حرف هایش گوش می کردم:
–    من می خوام اگر بشه و بزرگتراهم موافق باشن مراسم عقد رو کنار مزار شهدای گم نام برگزار کنیم. در کنارش به مناسبت سالگرد ازدواج حضرت علی و فاطمه، یه کار نمادین مثل پخش کردن گل بین مردم هم انجام بدیم.
–    خیلی خوبه! منم یه سری کارت کوچیک درست می کنم و روش تبریک روز عشق رو می نویسیم.
–    روز عشق بچه شیعه ها!
–    و این کار رو هر سال تکرار کنیم. هر سال با کمک دوستا و آشناها واسطه بشیم برای شروع زندگی چند تا جوون. و بین مردم هم گل و شیرینی پخش کنیم تا جایی که سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه جای همه روز عشق های بی ریشه رو بگیره و یه روز ببینیم که مردم برای هم گل می خرن و روی کارت های تبریک می نویسن”روز عشق بچه شیعه ها مبارک”
هر دو با خنده و هیجان حرف می زدیم. هرچه پیشتر می رفتیم ایده هایمان پخته تر و بزرگتر می شد و برنامه های بیشتری می چیدیم.
****
کار طراحی و درست کردن کارتها یک روز طول کشید. تا نزدیکی های صبح هم روبانها را دور انگشتهای علی پاپیون می کردم و به ساقه گل ها می بستم. پنجره های اتاق را باز گذاشته بودیم تا گل ها سرحال و تازه بمانند. عطر نرگس های تازه و حرکت آرام پرده ی اتاق با نسیم صبح گاهی انگار رایحه ی بهشت را به مشاممان می رساند.
قبل از رفتن، علی یکی از شاخه گل ها را برداشت و جلوی اینه گذاشت و گفت: این یکی برای خودمون!حواست باشه فاطمه خانم! این کار رو هر سال باید انجام بدی.
آن روز یک زوج دیگر هم همراه ما سر سفره عقد می نشستند و زندگی شان را شروع می کردند.
چند ساعت بعد، شادی ازدواجمان را با شهدای گم نام شریک شدیم و گل های روز عشق را میان مردم تقسیم کردیم. از زیر چادر سفیدم علی را می دیدم که گل ها را بغل کرده و شاخه شاخه با لبخند به دست مردم می دهد. دلبستگی ام  چندین برابر شده بود. دلم می خواست دیگر به هیچ ماموریتی نرود.
یک ماه بعد علی راهی سفر شد. سخت تر از همیشه راهی اش کردم خیلی سعی کردم اشک نریزم اما موفق نشدم. چانه ام را گرفت و سرم را بالا نگه داشت:
گریه نکن دیگه! این بار برات یه سوغاتی خوب میارم!
گفتم: جایی که می ری سوغاتی فروشی نداره! خودت بیای کافیه.
….
این پنجمین سالی است که شاخه های گل نرگس را با کارت تبریک روز عشق بین مردم پخش می کنم. این پنجمین سالگرد ازدواجمان است!حالا یک گروه هستیم که هرسال برای کمک به ازدواج چند زوج جوان بانی پیدا می کنیم و به میمنت این روز بین عابران پیاده گل پخش می کنیم. کنار کارتهای تبریک، بسته های کوچک نقل و شکلات می گذاریم و طیف های مختلف مردم شهر را غافلگیر می کنیم. روی یک کاغذ کوچک روایت های کوتاهی از محبت بین علی (ع) و فاطمه (س) و زندگی کوتاه اما پر از عشقشان را می نویسیم و در بسته بندی ها می گذاریم.
حالا یک پسر بچه ی چهار ساله پا به پای من پیاده روها را طی می کند و بسته های شکلات را با شوق و خنده به دست مردم می دهد.
امسال، بالاخره بعد از پنج سال، علی سوغاتی اش را از سوریه برایم فرستاد…
یک قرآن جیبی کوچک که قطره های خون سرخش روی آن خشک شده بود و لا بلای صفحاتش را گلبرگ های خشک شده ی گل نرگس معطر کرده بود… و یک کارت کوچک که رویش نوشته بود: “روز عشق بچه شیعه ها مبارک”

 

منتشر شده در سایت روزنامه فرهیختگان