فیلم روایت زنانه ریشهها و عملکرد این گروه تکفیری است؛ روایت قصهای واقعی که آبیار به جهت علاقه ذاتی خود که در فیلمهای گذشته نشان داده است؛ از منظر زنانه به سوژه نگریسته است. حُسن این انتخاب، نوآوری و بیان انسانی قصه است؛ اما ایراد بزرگش آن است که فیلم به غایت محتاط، منفعل و احساسی است تا شخصیت ساز؛ انسان پرور و خالق قهرمان.
چهارمین اثر نرگس آبیار در قامت فیلمساز، فیلم خوبی نیست. حداقل به اندازه ای که برنده ۷ سیمرغ جشنواره در بخشهای اصلی شود و جایزه بهترین فیلم جشنواره را از آن خود کند؛ خوب نیست. نفس انتخاب «سوژه جسورانه » و کاری به غایت دشوار با جغرافیای خاص منطقه سیستان و بلوچستان تحسین برانگیز است؛ اما برای فیلم خوب شدن مسیر را کامل طی نکرده است. عاشقانه ای که در دنیای خشونتهای افراطی به مرور رنگ میبازد.
فیلم با عاشقانهای شبه هندی و با مکثهایی متأسفانه عمدتا اروتیک و سطحی آغاز میشود. عبدالحمید، پسر جوان و فروشنده بلوچی که در مغازه عاشق دختری به نام فائزه میشود. فیلم بدون وجه دراماتیک، در نیمه اول عاشقانه این دو است؛ گرچه تلاش دارد در پیرنگهای قصه، زمینههای بروز بحران را آماده کند، اما طولانی شدن بیش از حد آن، درام را به معنای واقعی کلمه سقوط میدهد. نیمه دوم فیلم امنیتی است؛ روایت زنانه از گروه تکفیری عبدالمالک ریگی در جنوب شرق کشور. جایی متوجه می شویم عبدالمالک برادر عبدالحمید است. دوربین فیلمساز بعد از نشان دادن جغرافیای زیبای بلوچستان، به پاکستان میرود تا از نزدیک ما را با وجوه ضد انسانی و خشونت آمیز این گروه تکفیری آشنا کند.
فیلم روایت زنانه ریشهها و عملکرد این گروه تکفیری است؛ روایت قصهای واقعی که آبیار به جهت علاقه ذاتی خود که در فیلمهای گذشته نشان داده است؛ از منظر زنانه به سوژه نگریسته است. حُسن این انتخاب، نوآوری و بیان انسانی قصه است؛ اما ایراد بزرگش آن است که فیلم به غایت محتاط، منفعل و احساسی است تا شخصیت ساز؛ انسان پرور و خالق قهرمان.
نرگس آبیار، از نویسندگی به سینما رسیده است؛ پس احتمالا باید بداند که وجه مشترک ادبیات و سینما به عنوان دو مدیوم هنری آن است که باید «انسان» بسازد و با خلق شخصیت قهرمانی، برای ما از واقعیت به حقیقت پُل بزند. اتفاقی که به هیچ وجه نمیافتد.
بهترین فیلم جشنواره سی و هفتم، روایت تطور شخصیت عبدالحمید شاعر و عاشق پیشه به یک تکفیری ضد انسان است؛ در این راه میخواهد وجوه انسانی این تکفیری را برایمان نمایان کند تا با نگاه واقع بینانهای این جانورهای آدم نما را بشناسیم. پسری که تحمل دیدن کشته شدن یک بزغاله را ندارد؛ در انتها به راحتی سر انسان میبرد. اما این تطور شخصیت و روایت آن از منظر همسرش فائزه؛ فیلم را موضع انفعال محض قرار میدهد. قهرمان ملی این قصه کیست؟ فائزه زن منفعل و نیمه خنگ یا پلیس امنیتی محتاط و منفعل؟ آنچه فیلم نمایان میکند بیشتر هنرمندی خانواده از مردمان بلوچ است که همه به گروههای تکفیری پیوستهاند جز یک نفر که آن یک نفر هم در نهایت در «شبی که ماه کامل است» نشان می دهد یک تکفیری دو آتیشه است.
«ایران مظلومِ مقتدر»؛ تصویر ملی ما از کشورمان در مواجهه با تروریسم است. روایت زنانه آبیار در این فیلم، تنها نمایانگر وجه مظلومیت و قربانی شدن مردم ایران در برابر تروریسم است؛ اما اثری از اقتدار و کنش گری فعال نیست؛ این حرف لزوما به این معنا نیست که باید یک پلیس امنیتی فوق فعال داشته باشیم؛ به این معناست که حداقل روزنهای از شورش علیه این خشونت دیده شود؛ اتفاقی که رقم نمی خورد. خشونت عادی میشود و فیلمساز با به تصویر کشیدن عریان صحنه سر بریدن این جانوران (آن هم در سر سفره غذا)، اوج بد سلیقگی در ترسیم خشونت را نمایان میکند. دیدگاهی که در فیلم ارائه میشود، تصویری منفعل و مظلوم با چاشنی زنانه و البته بی خطر از ایران است که البته در برخی جریانهای فکری و سیاسی طرفدار زیاد دارد.
دوربین روی دست و لرزان به خصوص در فضاهای بسته، مخاطب را دچار سرگیجه میکند؛ دوربینی که میخواهد به گونهای مستند نمایی کند و فضا را به ما معرفی کند، بیشتر ما را گیج میکند. فیلم به شدت طولانی و خسته کننده است؛ به راحتی میشود حدود ۴۵ دقیقه از این فیلم را حذف کرد و اتفاقی برای قصه اصلی نیفتد. تمرکز زیاد بر ترسیم فضاهای گوناگون در پاکستان و استان سیستان و بلوچستان، در برخی سکانسها به قدری زیاد است که آدمی را به یاد مستندهای معرفی مناطق توریستی ایران میاندازد.
بازی های سه بازیگر اصلی فیلم نسبتا خوب است؛ البته نه به اندازه ای که هر سه برنده سیمرغ جشنواره امسال شوند.
پایان بندی فیلم، بر میزان فاجعه بودن فیلم می افزاید. عشق در شبی که ماه کامل شد، قربانی تکفیر و سیاست می شود. در این پایان بندی آنچه پیش از این اشاره شد تأیید می شود. فائزه قربانی عاشق پیشه سه سال پیش خود می شود. پلان کشته شدن فائزه توسط عبدالحمید، انزجار و تلخی مخاطب را اضافه می کند. سه فرزند فائزه رها در کنار جاده همراه با مادربزرگ شان چشم به راه تقدیر بهتر آیندهاند چرا که فیلمساز کنش فعالی برای آینده متصور نیست. پایان بندی که نه همدلی ما را بر می انگیزد و نه احساسات ما را با خود درگیر می کند. شخصیت اصلی فیلم که مخاطب در نیمه ابتدایی با او هم ذات پنداری می کرده است؛ کم کم نفر دوم گروه تروریستی عبدالمالک ریگی می شود و این پیامد خطرناکی دارد.