آری تو بر روی سنگ مزارت سرّ وجودت را فاش کردهای! تو همهچیز شدی چون همهجا و در هر موقعیتی فقط «سرباز» بودی و نه چیز دیگر و ما گاه میخواهیم همهچیز شویم ولی هیچ نمیشویم چون سرباز نیستیم. آری تو مجال شکوفا کردن تمام ویژگیهای خوب را یافتی چون دائماً در مقام یک «سرباز»، ظرف وجودت را از آلودگیهای نفسانیت پاک میکردی و در به همین خاطر گنجایش این همه زیبایی و عظمت را یافتی.
یادم نمیرود آن کودک پنج شش سالهای را که دستانش را به سینهاش میکوبید و با چشمانی اشکبار و با صدایی سوزناک اما مردانه فریاد میزد: من قاسم سلیمانیم! من قاسم سلیمانیم! من قاسم سلیمانیم! در آن روزهای زمستانی، از حرارت شهادتت چقدر عقلها و بصیرتهایی که با وجود انبوه برف و کولاک شکوفه زدند.
یادم نمیرود در آن سرمای تاریک که نفوذیان داخلی همدست دشمنان خارجی شده بودند تا مردم و انقلاب را به سوی پرتگاه ناامیدیها کشاندند چگونه نور شهادتت همهجا را به یکباره روشن و گرم کرد. آنقدر روشن و گرم که حتی قلبهای یخزده هم در خیابانها جاری شدند و اقیانوسی از عشق را به رخ همه جهانیان کشیدند. به سوی بهشت که میرفتی دست همه ما را هم گرفته بودی و با خود میکشیدی. یادش به خیر.
یادم نمیرود آن دهه فاطمیه را! چه فاطمیهای شد آن سال! وقتی که امید و دلبر ملت آنچنان بیسر و بیدست برگشته بود!
یادم نمیرود آن سلام نظامیات را که دستی هم بر سینه گذاشته بودی تا عشق و ادب را با هم بیامیزی!
یادم نمیرود هقهق و لرزش شانههایت در گریه بر حضرت صدیقه طاهره س. حتماً تو هم در همان گریهها اذن شهادتت را گرفتی!
یادم نمیرود آن ملاحت بیپایانت را!
یادم نمیرود آن عقلانیت و شجاعت در هم آمیختهات را!
یادم نمیرود آن یتیم نوازیت را!
یادم نمیرود آن نور اخلاصت را که حتی چشمان کور خفاشان نیز به آن شهادت میداد!
یادم نمیرود آن سوز قلبت را که پشت لبخند زیبایت پنهان میکردی!
یادم نمیرود آن التماس دعا برای شهادتت را که از هر دختر شهیدی طلب میکردی!
نمیدانم شاید اصرارت برای شهادت به همین خاطر بود! تو سردار تمام جبهه مقاومت بودی و هرگز نمیخواستی این جبهه را در بحبوحه مبارزه رها کنی! پس چرا اینقدر بیتاب شهادت بودی؟! آری تو یافته بودی که این جبهه به خون خودت نیاز دارد. تو یافته بودی که در این زمانه سرد و تاریک برای بیدار و هشیار کردن مردم ایران و عراق و برای بیرون راندن شیطان بزرگ از منطقه تنها گرمی و حرارت خون تو و همرزمت ابومهدی المهندس نیاز است.
آری در هم آمیختن خون تو با خون ابومهدی آتش تمام فتنهها برای جدا کردن ایران و عراق را خاموش کرد.
یادم نمیرود آن روزهایی که دوست و دشمن هم نمیتوانستند آن را تصور کنند! هیچکس باور نمیکرد که این خون اینقدر حرارت داشته باشد حرارتی که شروعی برای پایان بخشیدن به حضور شیطان بزرگ در منطقه است.
یادم نمیرود آن روزهای آخرالزمانی را! روزهایی که با خبر شهادتت قلب همه دوستداران جبهه حق آتش گرفته بود و هرچه اشک فوران میکرد قلبها خنک نمیشد.
یادم نمیرود امتی را که در پشت امامشان در نماز بر تو آنچنان میگریستند و شهادت به پاکیات میدادند.
نمیدانم چرا اینقدر اصرار داشتی که همه بر پاکی تو شهادت دهند هم قبل از شهادتت و هم بعد از آن! نکند تو همان نفس زکیهای باشی که از علائم آخرالزمانی!
آری تو را خداوند پاک پذیرفت و خونت میان ایران و عراق- که شاید همان رکن و مقام باشد- بر زمین ریخت و در سردی زمانهای که حتی گرمی کلام حق نیز گاه اثری نداشت با خونت حقانیت این مسیر را دوباره بر همگان اثبات کردی.
یادم نمیرود آن قنوت اشکبار رهبرم را که با شکر بر نعمت شهادتت آمیخته بود.
آری شهادت تو آنقدر بزرگ بود که یک امت را از جام لقای الهی سیراب کند و ما هنوز از عهده این شکر برنیامدهایم. اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم … .
آری تو یک اتفاق نبودی! تو با اینکه در اوج بودی اما یک استثناء در میان این ملت و امت نبودی! تو میوه و حاصل شجره این ملت و امت بودی که وقتی به اوج بلوغ و رسیدگیات رسیدی خدایت تو را برای خودش چید و حالا تمام این شجره در اجر این شهادت شریک و پر نصیباند.
یادم نمیرود آن سربازی را که در اوج قدرت و شهرت بود اما از بازیهای سیاسی و جناحی و قبیلهای خود را رهانیده بود تا بتواند از افقی بالاتر حقیقت را بنگرد و دریابد که جمهوری اسلامی ایران حرم است!
یادم نمیرود آن خادم حرمی را که وقتی شهید شد قبل از ورود به بهشت حرم تکتک اهلبیت او را چه با شکوه در آغوش کشید.
اما حاجی چرا خونت سرد نمیشود چرا هنوز آفتاب وجودت غروب نمیکند؟! آری قطره خون تو با اقیانوس خون حسین یک شده است و تو تازه طلوع کردهای!
میدانم؛ تو فقط در عالم اعتبارات به مقام سپهبدی نرسیدهای که حالا بعد از شهادتت از آن عوالم، جبهه مقاومت را در مقام سپهبدی هدایت خواهی کرد! شهیدی که حالا به همراه تمام دوستان شهیدش در منطقه حاضر است و قلوب مجاهدین به حضور آنها گرم است.
آری تو از یاد رفتنی نیستی. تو قهرمان و پهلوان این ملت و امتی. تو همه آنچه را که اسطورهها برای قهرمانهایشان تخیل و آرزو میکنند در واقعیتی به مراتب بالاتر تحقق بخشیدی. تو هیچچیز برای الگو بودن و نماد یک ملت و امت بودن کم نداری. تو هم عاقلی، هم شجاعی، هم زیبایی، هم عارفی، هم قدرتمندی، هم مهربانی، هم صبوری و حالا هم شهیدی پس دیگر هیچچیز برای یک الگو و قهرمان ابدی کم نداری.
اما حاجی به من بگو سر این همه عظمت در چیست؟ تو از کجا به اینجا رسیدی. کدام ویژگیات کلید باب این همه فضائل شد؟ چه چیز ظرف وجودت را اینقدر وسعت بخشید تا این همه فضائل یکجا در آن تلالو یابد؟ اگر بگویی شجاعت یا اخلاصم بود که اینچنین کرد خواهم پرسید آن شجاعت و اخلاص و … را از کجا آوردی؟ میدانم اینها همه از فضل الهی است اما فضل الهی بیحکمت نیست و چرا اینچنین تو را انتخاب کرد؟
نمیدانم اما اگر خودت نمیگفتی شاید هیچوقت پاسخش را به این شفافی نمییافتم. آری تو پاسخ دادی! پاسخی صریح و شفاف! پاسخی که همه آن را ببینند! آنوقت که وصیت کردی بر روی سنگ مزارت فقط بنویسند «سرباز» قاسم سلیمانی.
آری تو بر روی سنگ مزارت سرّ وجودت را فاش کردهای! تو همهچیز شدی چون همهجا و در هر موقعیتی فقط «سرباز» بودی و نه چیز دیگر و ما گاه میخواهیم همهچیز شویم ولی هیچ نمیشویم چون سرباز نیستیم. آری تو مجال شکوفا کردن تمام ویژگیهای خوب را یافتی چون دائماً در مقام یک «سرباز»، ظرف وجودت را از آلودگیهای نفسانیت پاک میکردی و در به همین خاطر گنجایش این همه زیبایی و عظمت را یافتی.
حاجی به حق تمام شهیدان و تمام دوستانت که دلتنگ دیدارشان بودی و حالا با آنها در بهشت همنشینی، ما را شفاعت کن تا قبل از اینکه هلاک شویم «سرباز» این مسیر و مدافع این حرم شویم!!