بعد از ظهر، العربية از پیدا شدن پیکر سید هاشم صفی الدین خبر داده بود. یاد سید عبدالله افتادم و حال او را تصور کردم؛ خبر، آب سردی بود؛ با این حال بعد از حرفهای سید عبدالله، تشویش کمتری نسبت به قبل داشتم. یاد ایمان و صلابت و روحیه بالای سید عبدالله افتادم، با شهادت برادرش هم حتماً خم به ابرو نمیآورد. ملتی که خدا دارد، شکست ندارد...
حمیدآقا ساعت ١١ شب آخرین پیامهای هماهنگی قرار فردا را فرستاد؛ قرار با کسی که تصویرش را این اواخر از قاب تلویزیون زیاد دیده بودم. بعد از شهادت سید حسن نصرالله میزبان شخصیتهای مختلفی در دفتر حزبالله بود. بنا بود اختتامیه قرار هفتم مرکز رشد را به موضوع مقاومت اختصاص بدهیم، و گزینه اول سخنرانی، ایشان بود. اگرچه شرایط و محدودیت های امنیتی امکان میزبانی را از جمع یاران سلب کرده بود، توفیق میهمانی را به جمع خیلی محدودتری داد، تا به نمایندگی، پیام ایشان را ضبط کنند و به جلسه برسانند!
ترافیک صبحگاهی را چک کردم تا ببینم کِی راه بیفتیم. مثل همیشه، اولش وقت زیاد بود، اما خیلی زود دیر شد و استرس گرفتم که به موقع نرسیم. اسنپ هم که بخشی از مسیر را اشتباه آمد تا سوارمان کند! به همراه آقامصطفا باید تجهیزات فیلمبرداری را زودتر میبردیم و آماده میکردیم. شکر خدا به موقع رسیدیم. نزدیک که شدیم، چند ماشین و موتور انتظامی و امنیتی آنجا بودند. خیلی بیش از حد معمول و معقول به نظر میرسید! تعجب کردیم که چرا اینقدر تابلو!
به دقیقه نکشید که استاد هم از راه رسید. منتظر دو نفر دیگر بودیم تا وارد ساختمان شویم. اما گویا درگیر پیدا کردن جای پارک بودند، گفتم خدا رحم کند در این شلوغی کوچه ها…
بیش از این نمیشد منتظر ماند؛ وارد گیت شدیم، سفت و سخت و بدون تعارف. بعد به استقبال آمدند و ما را به اتاقی که قرار بود در آن جلسه برگزار شود، هدایت کردند. تصاویر سیدحسن همه جا دیده میشد. روی دیوار لابی پرچم مشکی زده بودند، با تصاویری از سیدحسن روی آن. روی میز هم پوسترهای زیبا و باکیفیتی از ایشان گذاشته بودند، لابد برای مهمانان. از همان اول چشمم آنجا گیر کرد!
جلسه، در اتاق مبله و بزرگی برگزار میشد؛ گویی اتاق تشریفات بود. با تصور اولیه مان برای چیدمان دوربین ها تفاوت داشت. کنار مبل میزبان، به ترتیب پرچم لبنان، ایران و حزب الله قرار داشت، و جلوی آن میز کوچکی بود، با قابی از “حاژ قاسم” که پیشانی سید را میبوسید. روی یک سینه دیوار، عکس دیگری از این دو شهید بود و روی سینه دیوار مقابل، عکس بزرگتری از امام و آقا. حکماً برای آنکه احترام ولی فقیه را بجا بیاورند. و در نهایت ضلع دیگر دیوار را قفسه ای از کتاب ها و یادبودها پوشانده بود؛ موسوعه شهید سید عباس موسوی به چشمم تازه آمد. با عکس شهدایی که حزب الله که از کم توفیقی، پیشتر نمیشناختمشان. فضای اتاق جوری بود که حسرت در دلت میکاشت و سنگینی فراغ این بزرگان همیشه زنده را احساس میکردی. همهی این براندازها چند ثانیه بیشتر طول نکشید. راستش ترسیدم اگر بیش از این چشم بدوانم، گیر بدهند! اینجا همه چیز روی حساب و کتاب بود و نظم و سلیقه لبنانی ها، به چشم می آمد.
با آقامصطفی مشغول پهن کردن بساط فیلمبرداری شدیم. خودشان هم دوربین کاشتند. دفتر المنار هم گویا همانجا بود. ساعت از ٩ گذشت و دو نفر دیگر ما، هنوز نیامده بودند. هر آن منتظر آمدن نماینده حزب بودیم. الحمدلله احمد زودتر از او رسید، اما اصل کاری هنوز جای پارک پیدا نکرده بود…
کمی بعد، جناب سید عبدالله با روی گشاده وارد اتاق شد. با استاد سلام و علیک و دیده بوسی کرد، ما را هم به گرمی تحویل گرفت. تسلیت گفتیم؛ لابد شهادت سید حسن را. خبر نداشتیم که عصر، کلاغ شوم سعودی، شهادت برادرش را تیتر خواهد زد. و چه شبیه بود سید هاشم، به سید حسن، خَلقاً و خُلقاً و منطقاً.سید عبدالله ما را به صدر جلسه هدایت کرد، و البته از دیدن دوربین های ما تعجب کرد! گویا در این مدت هیچ مصاحبه و گفتگوی رسانه ای نداشته است، و این جلسه هم خاص بود. در جواب تسلیت و دلداری مان، خیلی مستحکم و با اطمینان از آینده خوب حزب الله گفت؛ از خانواده هایی که چندین شهید داده اند و افتخار میکنند؛ از عظمت جامعه مقاوم لبنان و بصیرت و حمایتش از مقاومت، که در پی زحمات شهید نصرالله شکل گرفته. پذیرایی شان چای بود، با شکر و خرما. چای را در استکان کمرباریک دارای نقش و نگار آوردند؛ همان سلیقه ای که عرض شد!
سید گشاده رو و خوش برخورد بود. از مدت زمان حضورش در تهران که پرسیدیم، داستان ورودش به ایران از ١٢ اردیبهشت ١٣۵٨ را گفت؛ که در آرزوی دیدن دولت کریمه و تنفس در جمهوری اسلامی، قید فرصت تحصیل در آمریکا را زده و برای طلبگی به قم رفته است. این ها را با همان لهجه شیرین و دوست داشتنیِ فارسی اما عربی اش می گفت! و تو دوست داشتی ادامه بدهد و تمام نشود. او، سید حسن و سید هاشم هم سن و سال بودند؛ پسر عمه و پسردایی. به شوخی، از نقشه ای که سید حسن برای قبولاندن مسئولیت نمایندگی حزب الله در تهران برایش چیده بود تعریف میکرد! و اینگونه، سید عبدالله صفی الدین، از سال ١٩٩٠ اولین و تنها نماینده دفتر حزبالله در تهران شده بود؛ چند سال بیش از عمر من!
بعد از سخنان ایشان و مقدمه استاد، نوبت به ارائه دکتر جعفری رسید. دوستان مجموعه “ربّیون” هسته منظومه فکری علامه طباطبایی با محوریت ایشان و احمد مؤمنی، زحمت مبسوطی برای تدوین سخنان استاد عابدینی در تحلیل جبهه مقاومت کشیده بودند و اولین مجلد آن را به آقای صفی الدین تقدیم کردند. دکتر جعفری اگرچه کمی دیرتر از ما رسید، اما با تقریر خوب خود، در بیست دقیقه یک بحث طوفانی ارائه داد. تازگی و عمق برخی مطالب طوری بود که تقریباً چیزی نفهمیدم! و چه روایت و تحلیل ناب و دست اولی از استاد عابدینی!
سید عبدالله بعد از تشکر و تمجید، در پاسخ به سؤال و نگرانی ما درباره وضعیت لبنان، با اطمینان کامل از روحیه و توان خیلی خوب مقاومت در لبنان میگفت؛ از دهها هزار رزمنده لبنانی که منتظر و مصرّند تا برای مواجهه با رژیم غاصب اعزام بشوند، اما نوبتشان نمیرسد؛ از امکانات صدها برابری که هنوز استفاده نشده؛ از روحیه بالای مردم لبنان؛ از پیروزی قطعی. سید، انگار نه انگار پسرعمه اش، فرمانده بیمانند مقاومت در منطقه، سه هفته پیش به شهادت رسیده؛ انگار نه انگار که برادرش و اصلی ترین گزینه جانشینی سید حسن، هنوز زیر آوارهاست؛ انگار نه انگار خواهرزاده اش سه روز پیش شهید شده؛ سید داغ سید عباس ها و “حاژ قاسم”ها و “حاژ عماد”ها و… را دیده و وعده خدا را چشیده؛ با چنان ایمان و اطمینانی صحبت میکرد که بدون اغراق، ذرهای احساس تردید نمیکردی؛ یک خم در ابرویش نبود. ایمانش از جنس همان ایمان سید حسن ها و سید هاشم ها بود؛ و آرامش قلبی اش از جنس همان سکینه ای که خدا بر دل مؤمنان نازل میکند. برای من، این سکینهی متجلی در کلام سید حسن و سید هاشم و سید عبدالله، برهان پیروزی حتمی و نشانه فتح قریب حزب الله است؛ این نشانهی یاری قطعی خداست که پیش از پیروزی، دل مردان خود را چنین قرص و مستحکم کرده است. سید حقیقتاً نمایندهی حزبالله بود؛ یادگار نسل اسطوره ای مقاومت.سید عبدالله البته اشاره ای هم کرد به برخی که از نوع مواجهه ایران پیش او گلایه کرده بودند. از پاسخش جا خوردم و بدون تعارف شرمنده شدم. وه که چه بصیرتی، وه که چه ایمانی! ای کاش میشد دو واحد ولایت فقیه پیش رهبران حزب الله بگذرانم…
از یکسو از شنیدن این سخنان سیر نمیشدم، و از سوی دیگر وقتمان رو به پایان بود. نگران ضبط پیام ایشان برای رویداد “امروز و فردای مقاومت” بودم. آقای صفی الدین ساعت ١٠ برنامه دیگری داشت که باید میرفت. اما به لطف خدا جلسه تا حدود ١٠:٣٠ تمدید شد و یک پیام ده دقیقه ای برای رویداد شب ضبط کردیم. تحلیل ایشان از وضعیت امروز و فردای مقاومت، به همان روشنی بود. با ایمان و شناختی که داشت، مثل جنگ ٣٣ روزه، وعده پیروزی کامل داد.
بعد ضبط، ابراز تمایل کرد که پس از جنگ، در فرصت مناسبتری درباره منطق و فعالیتهای مرکز رشد به گفتگو بنشینیم. عکس یادگاری، پایان بخش جلسه ما با آقای صفی الدین بود.
در راهپله، خبرنگارهای مختلفی در حال رفت و آمد بودند و از طبقه بالا، صدای قرآن و مراسم می آمد. حدس زدم کنفرانس خبری باشد. پرسیدم، گویا مراسم بزرگداشت شهید سنوار بود. دوست داشتم سرکی بکشم، اما فرصت نبود. به حیاط که آمدیم، چند مهمان مهم را دیدم. بعدتر فهمیدم همزمان با ما، رئیس جمهور هم آنجا بوده. یاد تدابیر امنیتی صبح افتادم. چند مهمان مهم همزمان برای بازدید از قرار هفتم آمده بودند و به ناچار باید هرچه سریعتر خودمان را به نمایشگاه میرساندیم. در راه برگشت ذهنم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم.
بعد از ظهر، العربیه از پیدا شدن پیکر سید هاشم صفی الدین خبر داده بود؛ خبری که فردایش حزبالله رسماً آن را تأیید کرد. یاد سید عبدالله افتادم و حال او را تصور کردم؛ شاید در زمان جلسه با ما از این موضوع مطلع بوده، شاید هم نه. خبر، آب سردی بود؛ نمیخواستم شهادت سید هاشم را باور کنم، دوست داشتم اقلاً بعد از شهادت سید حسن، ققنوس وار سید هاشم را در قامت دبیرکلی حزبالله ببینم. با این حال نسبت به قبل، تشویش کمتری داشتم و خیالم راحت بود؛ یاد تعبیر استاد عابدینی افتادم، یاد نقشی که خدا در عالم ملکوت به این شهدا میدهد تا آرزو و کار ناتمام خود را تمام کنند؛ یاد ایمان و صلابت و روحیه بالای سید عبدالله افتادم، با شهادت برادرش هم حتماً خم به ابرو نمیآورد. ملتی که خدا دارد، شکست ندارد…