طلاها و قصه‌ها
طلاها و قصه‌ها

ماجرا از این قرار بود که تصمیم گرفتیم پای پویش نذر طلا را به جمع صمیمی خانواده‌ی رشد باز کنیم. در مدت کوتاهی، قطعه‌هایی از طلا به دستم رسید که هر کدام قصه خودشان را داشتند اما در یک چیز مشترک بودند؛ همگی با آرزوی نابودی رژیم کودک‌کش اسرائیل اعزام می‌شدند.

حوالی ظهر بود که عکس دستبند طلایی را برایم فرستادند. از توی عکس هم مشخص بود، ارزش مادی بالایی دارد. با خودم فکر کردم بعضی‌ها عجب دل بزرگی دارند. بعد از آن چند عکس دیگر از طلاهای ریزودرشت، به دستم رسید که هرکدام قصه‌ی خود را داشتند اما در یک چیز مشترک بودند. همگی اعزام می‌شدند. هرکدام از این طلاها را زنی، با آرزوی نابودی رژیم کودک‌کش، توی جعبه‌ای گذاشته و اعزام کرده بود.

ماجرا از این قرار بود که تصمیم گرفتیم پای پویش نذر طلا را به جمع صمیمی خانواده‌ی رشد باز کنیم. اولین طلای اهدایی همان دستبند بود که خوابی عجیب، صاحب‌اش را بی‌قرار کرده بود تا اعزامش کند. به ذهنمان رسید، قصه‌های باقی طلاها را هم بشنویم.

قصه‌ی گوشواره‌های کوچکی که به گوش دخترک خوش نشسته بود اما، دختر از سه‌ساله‌ای ارباب خجالت کشیده  و گوشواره‌ها را کنار گذاشته بود. حالا دخترک، زنی بالغ بود و گوشواره‌های کوچکی که تداعی خاطرات خوش کودکی‌اش بود را اعزام می‌کرد.

یا قصه‌ی نیم ست اشکی که طاقت دیدن اشک کودکان بی‌پناه غزه و لبنان را نداشت و از اکتبر سال گذشته در صف اعزام، منتظر بود. قصه‌ی آن انگشتر و دستبند ظریفی که کم بودند اما قرار بود به اذن خدا زیاد شوند و صاحبانشان را روسفید کنند.

صد حیف که قصه‌ی آن انگشتر گل سرخ زیبا را نشنیدیم. همان‌که صاحب‌اش بدون نام و نشانی، گذاشته بود روی میز و رفته بود. به گمانم اصحاب آخرالزمان که سال‌ها ویژگی‌هایشان را می‌خواندیم، اما باور نمی‌کردیم چنین انسان‌هایی روی کره‌ی خاکی وجود داشته باشند، همین‌ها هستند که حالا در این برهه‌ی حساس از تاریخ ظهور کرده‌اند.

قصه‌ی بعدی مربوط به گوشواره‌هایی است که قرار بود خرج به دنیا آمدن فرزند چهارم شود اما قسمتش این بود که خرج بچه‌های لبنان و غزه شود؛ و قصه‌ی آن سکه‌های پارسیان که یادگار شب عروسی بودند و دل‌خوشی روزهای نداری. ولی اعزام شدند برای لبخند آوردن، به لب‌های بچه‌های مقاومت. و چندین و چند قصه‌ی دیگر…

اما سرآمد همه‌ی این قصه‌ها، ماجرای آن خواب است که صاحب دستبند این‌گونه برایمان تعریف کرد:

«توی ذهنم زمینه‌چینی می‌کردم که مبلغ قابل‌توجهی رو کنار بذارم و به جبهه مقاومت کمک کنم. اصلاً ذهنم سمت طلا نرفت. من طلاهامو خیلی دوست دارم؛ البته به لطف خدا همیشه شرایط مالی خوبی داشتم و طلاهام جنبه‌ی سرمایه‌گذاری ندارن. خیالم که با تعیین مبلغی توی ذهنم راحت شد خوابیدم.

خواب دیدم؛ تمام مردم ایران توی یه شهر بودن، منم اونجا بودم و هوا گرگ‌ومیش بود و آسمون ابری و گرفته؛ از میون ابرها بالن‌هایی به سمت زمین میومدن و همگی فکر می‌کردیم جشنی داره برگزار میشه اما نه! بالن‌ها به زمین رسیدن و سربازای اسرائیلی مثل کفتار با نعره اومدن بیرون مردم رو به رگبار بستن؛ همه فرار می‌کردن و من تماشا می‌کردم.  دیدم تانک‌هاشون اومدن، همه‌جا بمبارون شده بود و ایران توسط اسرائیل اشغال شده بود.

صدایی ازم پرسید: «میخوای زندگی مردم غزه رو ببینی؟» بی‌اختیار گفتم: «بله!» و صحنه عوض شد؛ زندگی روزمره مردم غزه رو دیدم که کاش نمی‌دیدم… داخل زندان‌ها و شرایط اسرای فلسطینی، گرسنگی کشیدن‌های چندروزه شون و برهنه شدنشون تا کتک خوردن و التماس‌هاشون برای شکنجه نشدن. توی خیابوناشون رو دیدم که چطور سربازای اسرائیلی بچه‌ها رو کتک میزنن و به‌زور از مادراشون جداشون میکنن و بچه‌ها ضجه میزنن…

یک‌مرتبه دخترم رو دیدم! همراه خودم که تو یه ایست بازرسی منتظر بودیم بازرسی بشیم؛ می‌دونستم که توی ایران هستیم و اسرائیل کل ایران رو گرفته.

دخترم رفت سمت آبسردکنی که کنار ایست بود تا آب بخوره و لیوان از دستش افتاد آب ریخت؛ یه افسر اسرائیلی گوش چپ دخترم رو چنان پیچوند که صورت دخترکوچولوی من کبود شد و نفسش بند اومد. گوشش رو رها نمی‌کرد و هی فشار دستش رو محکم‌تر می‌کرد، من به دست و پاش افتادم گفتم منو کتک بزن دخترم رو ول کن! اینقدر گوشش رو پیچوند که گوشواره دخترم کنده شد! دخترم رو گرفتم و به گوش کبودش دست زدم؛ داغ داغ بود …

دیدم که دوباره اومد سمت دخترم تا اون یکی گوشش رو بپیچونه، التماس کردم و گفتم خودم طلاهاش رو در میارم و بهت میدم فقط به دخترم دست نزن! تندتند طلاهاشو درمیاوردم که صدایی بهم گفت: «از طلای خودت نمی‌گذری ولی اسرائیل اگر نابود نشه میاد ایران و با بچه‌هاتون کارایی رو میکنه که نشونت دادیم…»

چشمام رو باز کردم، چندثانیه به خودم یادآوری کردم آروم باش همش کابوس بوده قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کرد از شدت زجری که تو خواب کشیدم … دیدم هوا تاریکه و چنددقیقه‌ای از اذان صبح گذشته، همسرم رو بیدار کردم و دستبند طلایی که ارزش مالی خوبی داشت بهش دادم تا بره و در راه نابودی اسرائیل خرج بشه. من لطفی در حق مردم غزه نکردم، من فقط وظیفه‌م رو انجام دادم.»

چیزی که برایم قابل هضم نبود، احساس شرمندگی و خضوعی هست که تمامی اهداکننده‌ها داشتند. شرمندگی بابت اینکه مقدار طلایشان کم است و یا اینکه کاری غیر از این از دستشان ساخته نیست تا برای مردم مظلوم غزه و لبنان انجام بدهند. شرمنده از اینکه ما، در سایه‌ی امنیت، درگیر روزمره شده‌ایم ولی روی همین کره‌ی خاکی کودکانی بی‌گناه کشته می‌شوند، زنانی بی‌سرپناه به دنبال لقمه‌ای نان می‌دوند و مردانی گرسنه و تشنه، دور از خانواده‌هایشان در مبارزه‌ای نابرابر، شهید می‌شوند.

اما چه کاری بزرگ‌تر از این که بعد از فرمان ولی امر مسلمین، مبنی بر واجب بودن حمایت از جبهه‌ی مقاومت، بانوانی غیور اولین جهاد را در مبارزه با نفسشان آغاز کردند و از خواستنی‌ترین دارایی‌شان گذشتند و بعد توانستند، به مبارزه با استکبار جهانی قیام کنند. یقیناً قطع تعلق از دلبستگی‌ها و بیرون آمدن از روزمرگی، گذشتن از خواسته‌ها و تمایل‌ها و تلاش برای رسیدن به آرمان‌های برحق، موجب شکست باطل خواهد شد.

روزگاری، برای ساختن گوساله‌ی سامری، زنان و مردانی زیورآلات و طلاهای خود را اهدا کردند. آن‌ها دلبستگی‌هایشان را روی هم انباشتند و تبدیل‌شان کردند به خدایی جدید که شبانه روز او را می‌پرستیدند. گوساله‌ی سامری همه‌ی وجودشان بود. آن‌ها به خدای یکتا کافر شدند و تعلقات خودشان را عبادت کردند. اما در روزگار ما، زنان با بخشیدن طلاهایشان، تعلقاتشان را قربانی کردند برای هدفی والا. با راهی کردن زیورهایشان به جبهه‌ی جنگ، نفسشان را که مانعی بین خود و خدایشان می‌دیدند، مغلوب کردند. از دلبستگی‌ها دست شستند تا به پیروزی عظیم دست یابند.

بانوان انقلاب اسلامی بار دیگر نشان دادند برای رسیدن به آرمان‌های انقلاب از فدا کردن جان و مال و فرزندانشان دریغ نمی‌کنند و  مادرانه، از جبهه‌ی مقاومت، این نوجوان انقلاب، حمایت می‌کنند تا به جوانی تنومند و مستقل تبدیل شود، به جنگ کفر برود و ریشه‌ی ظلم را در جهان برچیند.