حاج قاسم! میترسم چنان تحریفت کنند که یادم رود، شهید میدان جهاد بودی نه فریب خوردهی راه دیپلماسی! میترسم تو را نیز مرد مذاکره بنامند نه مرد مبارزه! اما میدانم همچون فاطمه (س) که خونش رسواگر نفاق بود، خون تو تا ابد رسواگر سیاستمداران بیغیرت داخلی و تروریستهای خوشپوش خارجی خواهد بود!
– الو! حاج قاسم! بیسیمات را جواب بده! صدایم را میشنوی!
نمی دانم یادت هست یا نه؟ چند باری که از نزدیک دیدمت، این قدر بزرگ بودی که خجالت کشیدم نزدیکت شوم. الان حسرت آن لحظهها را میخورم! هنوز نمیدانم لبخند همیشگیات به کوچکی دنیای بعضیها بود یا شوق پرواز مجنونت کرده بود؟ انگار همهی خطرها را به جان میخریدی و با چهرهات فقط آرامش به دنیا میدادی!
حاج قاسم! ۴۰ ساله جهاد را خسته کردی تا بالاخره شهادت اسیر چشمانت شد! فاتح شامات! سردار قلبها! دیگر با خونت قصد کدام دل را کرده بودی؟ بالاخره خدا را هم راضی کردی تا جسمت مجروحت را مثل روح بزرگت مال خود کند! و حسرت دیدن لبخندت را بر دلها تا ابد گذاردی! تمام یادگاریات برای ما دست مجروح علمدارت بود که آن را هم قبلا برای خدا پیشکش فرستاده بودی! نکند خجالت میکشیدی پیش علمدار حسین با دست حاضر شوی؟! فقط ماندهام چگونه دلت آمد فرزندان شهدا را دوباره یتیم کنی؟! این قدر عجله داشتی که به سفره شب جمعه اباعبدالله و شهدا برسی!!
– حاج قاسم ! صدایم را میشنوی؟ بچهها اینجا زمینگیر شدند! مفهومه؟؟
اینها همه از تو میپرسند! میگویند: تو هم میتونستی یک بنّای خوب باشی یا یک کارمند حرفهای سازمان آب کرمان و کاری به انقلاب روح الله نداشته باشی! میتونستی وقتی قائلهی کردستان اول انقلاب را آرام کردی، برگردی به سر خانه و زندگیات! اصلا گیرم ۸ سال بخاطر دفاع مقدس، جوانیات را خرج انقلاب کردی، نباید سهم خودت و خانوادهات را از سفرهی انقلاب برمیداشتی؟! خب چرا جنگ که تمام شد، تو هم مثل بقیه سودای اقتصاد و طمع ریاست سیاستمداران به سرت نزد؟! اصلا تو هم میتونستی فقط خاطرهگوی خستهی پشت جبهه باشی یا کت شلوار پوش پشت میز مذاکره و دانشگاه! میتونستی درجهدار پشت جبهه باشی و همه مشکلات را حواله دهی به قبلیها و بعدیها! میتونستی بجای ابرویهای در هم کشیده، لبخند دیپلماتیک به دشمن بزنی! میتونستی به هر قیمتی به پست و مقام برسی و برای حفظ خودت از آبروی یک ملت و گذشتهات هزینه کنی! تو هم میتوانستی برای خودت قیمت و منت تعیین کنی! نمیتوانستی!!؟؟
– حاج قاسم! اینجا آتش دشمن، خیلی سنگینه! نیروی کمکی کی میرسه؟ صدایم را میشنوی!؟
حاجیجان! بعد از ۳۰ سال مبارزه، وظیفهات را برای اسلام و انقلاب انجام دادی، حقت نبود که بروی بازنشستگیات را در آرامش مشغول گلکاری شوی و با نوههایت بازی کنی؟! گه گاه هم میتونستی برای غربت زنان و کودکان سوری و عراقی فقط دعا کنی و نهایت اشکی بریزی برای نوامیس به تاراج رفته! تو هم میتوانستی غربت علی را ببینی و فقط ابراز تاسف کنی و بگذاری روزگار حتی خاطرات جبههات را هم به تاراج ببرد!
حاجیجان! منم به همهشان گفتم همه اینها را حاجی میتونست اما نخواست! اصلا اگر حاجی مثل بقیه بود دیگر سردار دلها نمیشد!
– حاج قاسم! ما اینجا محاصره شدیم! بچهها سراب میبینند! مفهومه؟؟
همش میپرسند چرا تو با لباس شخصی خط مقدم دیدبانی میکنی؟ اصلا درجههایت کجاست سردار؟! چرا همیشه خودت را بدهکار ملت میدونی نه طلبکار! چرا همیشه خودت را فدای ملت میکنی نه آینده ملت را فدای خودت!؟ چرا شب و روز نداشتی برای خدمت به مردم؟ چرا اولین نفر بودی که در بحران به داد محرومین میرسیدی؟ چرا هیچ وقت بلد نبودی از بالای کرسی مفروش با مردم مستضعف سخن بگویی؟ ادعای بلد بودن نداشتی، اما همیشه نابلدیها را شکست دادی! مکتب خمینی چندتا مسئول مثل تو تربیت کرده است!؟
راستی حاجی! بهت گفتم طومار خاورمیانه جدید و معامله قرن را از تجزیه کردن کشورها گرفته تا تشکیل دولت منحوس داعش و اسرائیل در هم پیچیدی؟! بهت گفتم به کشورت، به جبهه مقاومت، به حزب الله قهرمان، به حماس مظلوم و همه آزادیخواهان جهان عزت بخشیدی! بهت گفتم قبل از فتح شامات، قلب حججیها و همدانی را فتح کرده بودی؟! فکر کنم با خمینی عهد بسته بودی تا با سپاهش در بیتالمقدس نماز بخوانی! میدونم این چیزها را هیچ وقت گوش نمیکنی ولی این حرفها را باید بهت میگفتم. حاجیجان! آخه من نمیدونم دیگه دنبال چه بودی که به کمتر از شهادت راضی نشدی!؟
– الو حاج قاسم! حاج قاسم! ما اینجا تنهاییم! از فردای بیتو میترسیم حاجیجان!
میترسم تو را هم مثل امام مستضعفان تحریف کنند! میترسم برایت چنان برج و بارو بسازند که فراموش کنم که رخت خوابت سنگ و ریگ بیابانها بوده! میترسم فردا تو را نیز مرد مذاکره بنامند نه مرد مبارزه! میترسم رذالت و خباثت آمریکا و اسرائیل در شهید نمودنت را به حساب اشتباه محاسباتی بگذارند! میترسم برای اعتبارخودشان عکس لبخند تو را با جانکری بسازند تا یادم رود همنشین محرومین و مظلومین بودی! میترسم چنان تحریفت کنند که یادم رود که در جاده کربلا- قدس شهید شدی! میترسم خط و نشان تو را نیز چون احمد متوسلیان در تاریخ گم کنم!
– حاج قاسم! سر و صدا زیاده! مهمات کمه! نیروی کمکی کی میرسه؟ مفهومه؟؟ صدات نمیآد حاجی!
حاجیجان! آخر اینقدر نماندی تا به این جماعت بگویی که چرا انقلاب کردی؟ چرا جنگ شد؟ چرا خمینی صلح را قبول کرد؟ چرا رفتی به جبهه و دیگر برنگشتی؟ اصلا در عراق و سوریه چیکار میکردی؟ چرا خواب راحت برای اسرائیل نگذاشتی!؟
حاجی! کار خودته! باید خودت بیای کمک تا جواب همه آیندگان را با سکوت و لبخندت بدهی؟ ما اینقدر قدرت توجیه کردن نداریم! مهمات از کجا جور کنیم؟! دوست داشتم یک دل سیر بغلت میکردم و یک دل سیر برایم حرف میزدی! مطمئن باش علمت بر زمین نمیماند ولی حاجی! قرار نبود به این زودیها علی را با چاه تنها بگذاری!
– حاج قاسم! صدایم را نمیشنوی یا نمیخواهی جواب بدی!؟
نکنه از کمکاری ما ناراحت هستی! نکنه از ترسیدن و بیطاقتی ما بخاطر تحریم، صبرت برید! نکنه در یک قدمی خیمه معاویه پشت مالک را خالی کردیم! چشمانت آرامش یک ملت بود نکنه قدر چشمانت را ندانستیم!
– حاجی! به خون سرخات قسم! نمیگذارم راه سرخت فراموش شود!
به خون سرخ ات قسم! هزار هزار اسرائیلی و آمریکایی را به دوزخ میفرستم، اما میدانم که ارزش یک قطره خون پاکت را ندارد!
به خون سرخ ات قسم! دیگر از تحریم و تهدید اقتصادی و فرهنگی کاسه صبرم پر نمیشود!
به خون سرخ ات قسم! در برابر هر فریبکاری که بخواهد دوباره حرف از مذاکره با شیطان بزند، محکم میایستم!
به خون سرخ ات قسم! تا آخرین نفس پای ولایت تا آزادی قدس میدوم!
حاجی! فقط قول بده با مهدی باز میگردی!
– حاج قاسم! تو را به چادر خاکی قسم جواب بده! صدایم را میشنوی؟ حاج قاسم!
به خدا آخر نفهمیدم! دیگر چه میخواستی که به کمتر از شهادت راضی نشدی!؟
حاج قاسم! به خدا با خونت نشان دادی جهاد برای خدا زمان، جغرافیا و مرز نمیشناسد!
به خدا با خونت نه با زبان کنگ دیپلماتیک نشان دادی، باید مدافع حریم و حرم اسلام بود!
به خدا با خونت نشان دادی که بی هیچ منت و قیمت و عنوانی باید فقط “سرباز” خط مقدم فرمان ولایت بود!
– سردار قلبها! راضی شدی؟ صدای نفسهایت را میشنوم! میدانم داری میآیی به کمکمان!
ببین! از هند تا دروازههای قدس لشکر سیاهپوشان منتظر فرمان حملهاند! ببین مردم عراق انقلاب کردند! بیسیمات را جواب بده سردار! ببین حاج احمد دم خط منتظرت است! ببین شهدای لشکر ۴۱ ثارالله پشت سرت هستند! شهدای گردان فاطمیون و زینبون هم دارند پشتیبانی میکنند! ببین کودکان غزه منتظرند تا با لبخندت همبازی شوند! مادران منطقه را ببین درآرامش در گوش قاسمهای خود، قصهی حماسهات را لالایی میخوانند! فرمان حمله نمیدهی؟!
میدانم همچون خون سیدالشهدا که جریان تاریخ را عوض کرد، خون تو هم تاریخ منطقه را عوض میکند. میدانم، همچون خون صدیقه طاهره که رسواگر نفاق در تاریخ اسلام شد، خون تو هم رسواگر سیاستمداران بیغیرت داخلی و تروریستهای خوشپوش خارجی خواهد شد. جهان آزادگان هنوز به احترامت عزادارند و دشمن از شهادتات بیشتر میترسد تا از زنده بودنت!
ببین! آرزوی مقاومت ات در منطقه با خونت به سرانجام رسید! جهانِ بدون آمریکا و اسرائیل، نزدیک است! بلندیهای بیت القدس را میبینی؟ صدای مهدی موعود را چه؟! بیسیمات را جواب بده سردار! منتظر فرمان حملهایم!
– حاج قاسم! صدایت ضعیف است! آخر نگفتی بین تو و خدایت چه معاملهای صورت گرفته!؟
این را میدانم در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود ولی نمیخواهی از آن راز بگویی؟!
حاج قاسم! راستی فاطمیه امسال خودت گفتی که در میان ما نیستی! فاطمیه دلت تنگت است! در این معرکه جایت خیلی خالی است! البته بهتر است بگویم جای ما آنجا خالیست!
– الو! حاج قاسم!…