ماموریت قاسم و قاسمها امروز «سلیمان»ی زیستن است و کنار ولی ماندن. بیچون و چرا، گوش به فرمان، جان بر کف. هر گاه و هر کس اینگونه بود، میلرزد پشت دشمن، جبهه باطل را از درون میپوکاند.
این یادداشت را بعد از شکست فضاحت بار رژیم غاصب صهیونیستی در غزه (جنگ ۲۲ روزه) نوشتم. امروز در روز شهادت این سردار سرافراز با همان حال و هوای آن روز تقدیم میکنم… فقط با غبطه فراوان به خلوص بیاندازهاش…
این روزها، دهان به دهان میچرخد: سردار حاج قاسم سلیمانی. نشریات و پایگاههای اطلاعرسانی داخلی و بینالمللی از هر طیف و حزبی بخشی از مطالب و تیترهایشان را به این سردار اختصاص دادهاند. بعد از اینکه فرمان مستقیم ترور این بازمانده دوران طلائی دفاع مقدس از کنگره منحوس ایالت متحده صادر شد، برخی داخلیها به تکاپو افتادند که این سردار کیست و کجاست و چه کرده که این چنین آمریکاییها کوس رسوایی تروریسم دولتیشان عالمگیر شده است.
جنگ برای خیلیها با پذیرش قطعنامه تمام شد، ولی آنها که مرید تنوری ولیّ بودند، خیلی زود و سریع، جبهه جدید را شناسایی کردند. جبههای که نشانی آن در سالهای پایانی حیات پربرکت امام توسط ولیّ زمان داده شده بود. جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار، جنگ ایمان و کفر، جنگ اسلام ناب محمدی و اسلام آمریکایی، جنگ کوخنشینی و کاخنشینی. اینها نشانیهای جبهه جدید بود. راحتطلبها سعی میکردند یا نشنوند یا نشانی را یاد نگیرند؛ اما پاکباختههای انقلابی و آرمانخواه، با سینه گشاده به استقبال خطر رفتند. سردار ما اینچنین بود.
سردار بیادعا و کمحرف، خوب این فهم با خونش عجین شده بود که برای اطاعت و تبعیت از ولی امر نباید منت گذاشت و قیمت، باید سرباز بود بیچون و چرا و گوش به فرمان. مثل بعضیها برای اطاعت کردن متر و چارچوب و قاعده تعیین نکرد. این فرق اساسی سردار ما با خیلیهاست.
سردار دلیر ما، در نمازش خم ابروی یار را عاشقانه سجده میکند. چه گریهها و ضجهها و ندبههای شبانهای را این خاک بعدها شهادت میدهد، گریههای توحیدی، ضجههای علوی، ندبههای مهدوی.
سردار سرافراز ما، در قرارگاه، فرماندهی نمیکرد؛ بلکه فرماندهی خط مقدمی بود. آن هم از نوع تخریبچیاش. همیشه وسط گود بود، هم کاپیتان بود و هم مربی.
سردار باکیاست ما، آن قدر آمریکاییها را در عراق سر کار گذاشت تا فرمان تیر و ترور آنها بسیار قبلتر از اینکه رسما از کنگره صادر شود، در اربیل و در حمله به کنسولگری ایران لو رفت. اما باز هم تیرهای آنها به سنگ خورد.
سردار پاکباز ما، خواب را از چشم اسرائیلیها ربوده است. در جنگ ۳۳ روزه، آنچنان ناو جنگی اسرائیلی هدف قرار داده شد که همانگاه اسرائیل جنس ایرانی حمله را از سلاحهای حزب الله لبنان به عینه دید و مات شد و به سرعت به سمت آتشبس پیش رفت. در جنگ غزه نیز، هر چه میجنگیدند، “حماس” مسلحتر و مجهزتر از قبل میشد. میدانستند از کجا آب میخورد ولی آبشخورش را هیچگاه نیافتند.
سردار دیار ما، آدمی خاکی و سربهزیر، فروتن و آرام است. آرامش سردار از جنس ضمیری مطمئن است. انگار مالک اشتر با همه ویژگیهایش دوباره احیاء شده. با همان بزرگمنشی و مهربانی. از نوع “رحماء بینهم” و با همان صلابت از نوع “اشداء علی الکفّار”.
سردار ما، یار غار همه “درجه یک”های انقلاب و جهاد است. آخرینهایشان شهید کاظمی و شهید عماد مغنیه و شهید مقدماند. او هم دلتنگ شهادت است و هم دلتنگ رفقا. آخر او هم پای منبر آهنگران سینه زده است:
با نوای کاروان بار بندید همرهان این قافله عزم کرب و بلا دارد
حالا او مانده و فوز عظیم. آخر او هم قاسم است، أحلی من العسل!
اما مأموریت قاسم و قاسمها امروز “سلیمان”ی زیستن است و کنار ولی ماندن. بیچون و چرا، گوش به فرمان، جان بر کف. هر گاه و هر کس اینگونه بود، میلرزد پشت دشمن، جبهه باطل را از درون میپوکاند. گرد شمع وجود ولیّ، چون پروانه گردیدن، هنر میخواهد و هنرمند. حاج قاسم هنرمندی تمام عیار است، تازه ما او را خوب نشناختهایم. دشمنِ پشت لرزیده او را خوب شناخته است.
بعد از شهادت شهید کاظمی، خانم سردار سلیمانی به خانم شهید کاظمی گفت: خوشا به حالت، دیگر راحت شدی. تمام شد همه دلشورهات، یکبار برای همیشه. ولی من چه کنم که هر بار…..