نامه‌هایی به کووید۱۹
نامه‌هایی به کووید۱۹

مسابقه‌ی جهانی نامه‌نگاری به ویروس کووید 19 برگزار شد و نامه‌های مختلفی از سراسر جهان به دبیرخانه‌ی مسابقات واصل گردید. نمونه‌هایی از این نامه‌ها در اختیار رسانه‌ها قرار گرفته است که به مرور آن‌ها می‌پردازیم. لازم به ذکر است نویسندگان برخی از این نامه‌ها، در حال حاضر در قید حیات نیستند و همین امر بر جذابیت این مسابقه افزوده است. در این یادداشت نامه اول را مرور می‌کنیم.

مسابقه‌ی جهانی نامه‌نگاری به ویروس کووید ۱۹ برگزار شد و نامه‌های مختلفی از سراسر جهان به دبیرخانه‌ی مسابقات واصل گردید. نمونه‌هایی از این نامه‌ها در اختیار رسانه‌ها قرار گرفته است که به مرور آن‌ها می‌پردازیم. لازم به ذکر است نویسندگان برخی از این نامه‌ها، در حال حاضر در قید حیات نیستند و همین امر بر جذابیت این مسابقه افزوده است.

نامه­‌ی اول)

از: جان واتسون – متن پیاده‌­شده‌­ی آخرین صوت ضبط­ شده از یک فیلسوف که در اثر ابتلا به کرونا به پوچی رسیده است.

به: کووید۱۹

الآن که دارم این صوت را به­‌ عنوان یک نامه ضبط می­‌کنم در گیجی کامل به سر می‌­برم، اصلاً حقیقت چیست؟ واقعیت چیست؟ ای‌کاش چند روز پیش از آنکه در این عالَم فراگیر شوی، بلایی بر سرم می‌­آمد تا من آن سخنرانی هیجانی را ارائه نمی­‌کردم! کاش ماشین از رویم رد می‌­شد و لِه می­‌شدم، کاش در یک دوئل عاشقانه کشته می‌­شدم، کاش و… دیگر حتی خجالت می­‌کشیدم پایم را به بیرون از خانه بگذارم! اگر مجبور نبودم به این بیمارستان لعنتی هم نمی‌آمدم؛ با این پرستارهایی که همه‌­اش به من نگاه می­‌کنند و می­‌خندند (آخ… چه دردی دارم…).

دنیا برای من به پایان رسیده است… حتی اگر همه­‌ی دنیا هم رضایت بدهند دیگر از زیر نگاه‌­های سنگین این مالکوم استوارت، همین به­‌ اصطلاح فیلسوف بی‌سواد ریش‌بزی نمی‌­توانم دربیایم، همان روزی که نتیجه­‌ی آزمایش کرونای من مثبت اعلام شد، یک مصاحبه­‌ی طولانی با نشریه­‌ی پیام فیلسوف انجام داد و حرف­‌های چند روز پیش من را مسخره کرد! تازه امسال بعد از شصت سال جان­‌کندن، می­‌خواستم به‌ ­خاطر مرزهای جدیدی که در فلسفه گشوده بودم نوبل فلسفه را بگیرم ولی از کجا می‌­دانستم یک ویروس لعنتی، هم مثل خوره می­‌افتد به جانم و نفسم را می­‌گیرد، هم گند می‌­زند به اندیشه­‎‌ها و تفکرات و تأملاتم… (صدای سُرفه­‌های مکرر…).

 … دیگر حتی همسایه‌­ی طبقه­­­­‌ی بالا هم حرف­‌هایم را مسخره می­‌کند، چند روز پیش کتاب جدیدم را توی سطل زباله انداخته بود، همان کتابی را که با دستان خودم برایش امضا کرده بودم… من برای همین کتاب «پایان تحول در جهان»، پنجاه سال وقت گذاشته بودم. عجب حرف‌­های عمیقی زده بودم؛ حرفم در این کتاب این بود که دنیا همه­‌ی گونه­‌های تغییر را تجربه کرده است و دیگر هیچ تحولی چه از نظر معنا و چه از نظر ساختار در آن قابل‌تصور نیست و آدم­‌ها به پایان تحولات در جهان رسیده‌­اند و زندگی­‌هایشان کاملاً روتین و روزمره خواهد بود و لااقل ادعایم این بود که هیچ جریانی جهانی یا منطقه­‌ای نمی­‌تواند تحولی عمیق در عرصه­‌ی اقتصاد و سیاست در سطح جهان ایجاد کند… وای، چه لذت­‌بخش بود که هر روز مصاحبه می­‌کردم و سخنرانی داشتم… ولی امروز، تو یعنی یک ویروس مسخره، تمام آبرو و هویت علمی من را به تمسخر کشانده‌­ای…

وای، چقدر سینه‎‌­ام می‌­سوزد و چقدر نفس­‌کشیدن برایم سخت شده است. این پرستارها هم گیر می­‌دهند که زیاد حرف نزنم، خلاصه به فلاکت افتاده‌­ام…، این کپسول اکسیژن هم برای خودش مصیبتی است همه‌­اش نگرانم که مبادا تمام بشود… باید پرستار را صدا بزنم بیاید و عوضش کند (پرستاااااار…. پرستااااار …. معلوم نیست کدام…).

حالا از همه­‌ی این­‌ها بدتر، همین جامعه­‌شناس مزخرف است؛ همین جاناتان کمپ کچل را می­‌گویم. از صبح تا شب توی تلویزیون دارد هرز می­‌بافد و به‌ ­عنوان کارشناس، اظهارنظر می­‌کند… تا دیروز هیچ­کس آدم هم حسابش نمی­‌کرد امروز توی روزنامه­‌ها سرمقاله می­‌نویسد و درباره‌­ی هنجارهای کنشی و روشی پس از کرونا، مزخرف می­‌بافد… اصلاً کمی که فکر می­‌کنم، هر بلایی به سرم آمد از همین روزنامه­‌ها و رسانه‌­ها بود… گاهی آن‌­قدر از من تعریف کردند که خودم هم چرت­‌وپرت می‌­گفتم، هر چی حرف­‌هایم بی‌خودتر و بی­‌مبناتر بود بیشتر مورد استقبال قرار می­‌گرفت… (سُرفه، سُرفه و بازهم سُرفه).

(صدای دینگ دریافت پیامک توسط گوشی) بگذار کمی جابه‌­جا شوم و این گوشی را بردارم، تخت بیمارستان، بدترین جای دنیاست… حالا ببینم این پیامک چیست… اَه، پیامک از جیمز باراک است، جیمز هنوز هم از مریدان من است، متن پیامک: «جهان تهی از معنا همچون فنجان تهی از قهوه است؛ برشی از کتاب استاد جان واتسون»… عجب جمله­‌ای گفته‌­ام­ ها… پیامک‌­های قبلی­‌اش هم برش‌­هایی از مطالب کتاب­‌هایم است، این‌یکی از قبلی هم قشنگ‌­تر است «متن پیامک: مرگ، انسان­‌های پست را به آینده پرتاب می‌­کند و انسان­‌های بزرگ را به گذشته» عجب جمله‌­ای! چقدر وقت می‌­گذاشتم تا از این جمله‌­ها درست کنم و در مصاحبه‌­هایم بگویم، یک جمله‌­ی دیگر هم بخوانم «متن پیامک: هویت مانند کاغذ است اگر مچاله‌­اش کنی زشت می­‌شود» ای جانم!… احسنت به خودم… این‌یکی را ببین، عجب چیزی گفته‌­ام: «متن پیامک: جاودانگی نفس، واقعیتی ایده‌­آلیستی است که هرمونتیک انسانی را به قهقرای تصنعی کثرت­‌گرای بدلی رهنمون می‌­شود» البته الآن که نگاه می‌­کنم خودم هم دقیق نمی‌­دانم چه گفتم ولی جمله­‌ی مهمی است به نظرم… (سرفه­‌های شدید…).

همین پزشکان بیمارستان گفته‌­اند نباید هیجان­‌زده بشوم… داشتم می­‌گفتم، اگر تو، کرونای لعنتی، نبودی، الآن من همچنان مهم‌­ترین فیلسوف بودم و حرف‌هایم استوری و پیامک می‌­شد ولی امروز تمام نظریه‌­ام را بر باد داده­ … من چه می‌­دانستم که درست چند روز بعد از انتشار کتاب و نظریه‌­ام، یک ویروس لعنتی می­‌آید و تمام برساخته‌­های ذهنی من را از نظم جهانی بر هم می­‌زند… (سرفه… سرفه… آخ، آخ…).

دیگر نمی‌­توانم ادامه بدهم… (سرفه)… نمی‌­دانم اصلاً خودم می­‌رسم که این صوت را بعداً گوش کنم یا نه… (سرفه) ولی حالم خیلی بد است… (سرفه)… یک جمله­‌ی دیگر بگویم: کرونا خر است!… (سرفه… سرفه… آخ… آخ… وای چرا این دستگاه تنفسم دیگر اکسیژن ندارد… پرستار… پرستااااررر… ) (صدای دستگاه: بیب… بیب…).

 

به دلیل فوت نویسنده، امضای اصلی ندارد

امضا: از طرف

پرستار بخش