دقایقی با نود و نهی‌ها | وحید تارویردی‌زاده
دقایقی با نود و نهی‌ها | وحید تارویردی‌زاده

مگر نه اینکه می‌شود گاه مثل سعدی راهی شد و بسیار شهرها را پشت سر گذاشت و حوادث متعددی را از نزدیک درک و لمس کرد و مسافر بود و گاه در گوشه‌ای عزلت گزید و خلوت کرد و اصلاً در همان خانه‌ی خود، خانه‌به‌دوش بود و مسافر؛ و بااین‌وجود همه‌ی دنیا را با خود پر کرد، مثل حافظ. اگر سعدی و حافظ با آن دو سبک زندگی متفاوت و متقابل هر دو مسافرند، پس چقدر سؤالات زیبایی هستند، سؤال از چیستی سفر و کیستی مسافر؟

وحید تارویردی‌زاده امسال در مقطع دکتری رشته مدیریت منابع انسانی دانشگاه پذیرفته شد. او از مدیریت به دنبال مسیری برای زندگی بهتر در دنیائی بهتر است و برای این مهم، حرکت با برنامه همراه با فعالیت و خدمت مستمر و پردامنه با صبغه جهادی را سرلوحه کار خود قرار داده است. در پایان‌نامه کارشناسی‌ارشد خود «بین المللی شدن دانشگاه امام صادق علیه‌السلام» را مساله خود قرار داد و در انتها، کار شایسته و ممتازی ارائه نمود. امسال او کارگاه نویسندگی برگزار کرد و قلم به دست گرفتن را ضرورت لاینفک مدیریت می‌داند.


گاه مثل سعدی، گاه مثل حافظ

شادی، رفاقت، محبت یا تنفر و کلماتی از این ‌دست، مفاهیمی نیستند که به‌راحتی تن به تعریف دهند یا این‌قدر زود خودشان را لو دهند که به‌سادگی بشود تشخیصشان داد. مثلاً چقدر خنده‌دار است که هر خندیدنی را شادی، هر کنار هم بودنی را رفاقت، هر گذشت کردنی را محبت و هر فاصله گرفتنی را تنفر نامید! خندیدن، باهم بودن، گذشت و دوری خیلی قد علم کنند و سینه جلو دهند، تنها می‌توانند نشانه باشند. نشانه‌هایی برای فهم یا تشخیص یک سری اتفاقات و حالت‌ها مثل شاد بودن، رفاقت داشتن، محبت کردن یا متنفر بودن. بااینکه واقعاً هم در بسیاری از مواقع نشانه‌های صادقی برای آن‌ها هستند و نقش خود را به‌خوبی ایفا می‌کنند، اما زندگی همیشه به این یکدستی و یکرنگی نیست. صحنه‌های حساس و بزنگاه‌ها و گردنه‌های باریک زندگی، عرصه را این‌قدر تنگ می‌کنند که بسیاری نقش‌ها خواه‌وناخواه جابجا می‌شوند و همین نشانه‌ها خودشان می‌شوند راهزنان طریق و غیرقابل‌اعتماد. اوقاتی که خنده‌ها نشانه‌ای برای غم محسوب می‌شوند و گریه‌ها نشانه‌ای برای شادی، جاهایی که باهم بودن‌ها عداوت هستند و دوری‌ها عین دوستی، گذشت‌­ها غفلت هستند و حسابرسی‌ها عین محبت. اصلاً یک سطح از پختگی آدم‌ها به همین تعبیر و تفسیر دقیق‌ و عمیق‌ این نشانه‌هاست. همیشه ضربان حوادث این‌قدر عادی نیست که بشود به این راحتی‌ها در مورد آن‌ها به قضاوت نشست و صحت‌وسقم آن‌ها را از همدیگر بازشناخت. مخصوصاً اگر فهم کردن یا فهم نکردن یک اتفاق آینده‌ی بلندی را برای ما روشن یا تار کند.

سفر کردن هم از آن دست مفاهیم زیبا و عمیق است و چقدر قدرنشناسی ست که سفر را رفت‌وآمد از شهری به شهر دیگر دانست! جابجا شدن تعریف کودکانه‌ای از سفر کردن است.

مگر نه اینکه می‌شود گاه مثل سعدی راهی شد و بسیار شهرها را پشت سر گذاشت و حوادث متعددی را از نزدیک درک و لمس کرد و مسافر بود و حتی دیگران را نیز به همراهی خود خواند:

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود              کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

و مگر نه اینکه می‌شود در گوشه‌ای عزلت گزید و خلوت کرد و اصلاً در همان خانه‌ی خود، خانه‌به‌دوش بود و مسافر؛ و بااین‌وجود همه‌ی دنیا را با خود پر کرد، مثل حافظ:

فِکَند زمزمه عشق در حجاز و عراق              نوای بانگ غزل‌های حافظ از شیراز

اگر سعدی و حافظ با آن دو سبک زندگی متفاوت و متقابل هر دو مسافرند، پس چقدر سؤالات زیبایی هستند، سؤال از چیستی سفر و کیستی مسافر؟ نکند ما نیز مسافرانی باشیم کم‌توشه یا جاماندگانی باشیم از قافله‌ای که مدت‌هاست راه افتاده؟ پس شناخت سفر به شناخت خودمان از خودمان ‌هم کمک می‌کند.

اما سفر چیست؟ سفر رفتن و حرکت کردن است، در برابر حَضَر و ماندن و رکود؛ اما نه هر رفتنی سفر است و نه هر ماندنی حضر. در سفر کردن باید از جایی دور شد و به‌جایی نزدیک شد. در سفر باید از وضع موجود خود فاصله گرفت و به شرایط مطلوب خود نزدیک‌تر شد. ما به میزانی که از وضع موجود خود فاصله بگیریم، مسافریم و به میزانی که به وضع موجود خود خو بگیریم راکد.

وضع موجود ما تمام عادت‌ها، ضعف‌ها، قوت‌ها، غفلت‌ها و تمام قوانین و سنت‌هایی هستند که خواسته و ناخواسته پذیرفته‌ایم و گردن نهاده‌ایم. وضع موجود ما تمام توانمندی‌ها و ناتوانی‌های ما هستند. وضع موجود ما تمام هستم­‌ها و نیستم­‌های ما هستند. اصلاً تفکر و شناخت همین وضع موجود است که ما را از «الآن» مان عاصی می‌کند و به فردایمان مشتاق. اگر اکنون خودم را بشناسم، امکان ندارد که عاشق تصورات و هدف‌گذاری‌های خودم از آینده‌ی خودم نشوم و با این جرقه‌ی شوق سفر تازه آغاز می‌شود.

سفر از امروز به فردا. از امروزی که چه‌بسا ما در ساختنش خیلی نقش نداشته‌ایم به فردایی که خودمان صورتگری‌اش کرده و ساخته‌ایم. هرچه بیشتر به آن وضع مطلوب می‌اندیشیم و دقیق‌تر طراحی‌اش می‌کنیم، احساس عصیان بیشتری به ما دست می‌دهد و شوق عمیق‌تری برای حرکت و سفر در خودمان احساس می‌کنیم. دیگر دوست داری هرچه زودتر با تمام سرعت سفرت را آغاز کنی و حیات از اینجا به بعد تازه آغاز می‌شود.

 ورود به دانشگاه آن‌هم از جنس «امام صادق (ع)»ش، آغاز فصل جدیدی از کتاب زندگی ست. فصلی که برخلاف تمام فصول گذشته‌ی زندگی حرف‌به‌حرف و سطر به سطر آن را خودمان باید بنویسیم. با دستان خودمان. ازاینجا به بعد، دیگر کسی بجای ما قلم‌به‌دست نخواهد گرفت که همه‌چیز به انتخاب خودمان رقم خواهد خورد. البته نباید غفلت کرد که قلم عمر کوتاه‌تر از آن است که بشود از سویی بیشتر از این تعلل کرد و از سوی دیگر تن به هر اشتباهی به بهای تمرین داد که زندگی برگه‌ی پاک‌نویس ندارد و تنها پاکنویس ما کتاب نوشته‌شده‌ی عمر آدم‌های اطرافمان هستند. نه باید متحیر، به صفحاتی که باد حوادث بجایت ورق می‌زند نگاه کنی و نه باید به بدخطی‌ها و غلط نوشتن‌هایت این جرئت را بدهی که تو را اسیر رکود و توقف کنند. بلکه باید آن‌ها را با توکل، توسل، مشورت، مطالعه، تجربه و عبرت گرفتن‌ها تصحیح و جبران کنی. این مسافرت و آدم‌های خوبی که در این سفر با آن‌ها آشنا می‌شویم، همگی نعمت‌هایی هستند که بی‌حساب‌وکتاب به کسی اعطا نمی‌شود، پس باید با شکر، این نعمت‌ها را بیشتر کرد و در تمام این آغازها و شکفتن‌ها و روییدن‌ها و در تمام طول سفر تا مقصد «وَ أَنَّ إِلی‏ رَبِّکَ الْمُنْتَهی» در لحظه‌به‌لحظه‌ی سفر فقط و فقط باید حواسمان به آن شاهدِ لطیف باشد که قاضی و حاکم اول و آخر اوست و بس.

«…فَاِنَّ الشّاهِدَ هُوَ الحاکِم.»