استاد عزیزم دکتر عادل آذر را اگر در قالبهای متعارف استادی دانشگاه به معنای حرفهایاش ببینیم جفای بزرگی است. اینکه او را در تعداد معتنابه مقاله و کتاب و چهره ماندگار یک علم محصور کنیم، جفای بزرگی به مقام بلند و منیعی است که همه ما را عاشق و شیفته او کرده بود.
استاد عزیزم دکتر عادل آذر را اگر در قالبهای متعارف استادی دانشگاه به معنای حرفهایاش ببینیم جفای بزرگی است. اینکه او را در تعداد معتنابه مقاله و کتاب و چهره ماندگار یک علم محصور کنیم، جفای بزرگی به مقام بلند و منیعی است که همه ما را عاشق و شیفته او کرده بود. با اینکه ایشان، از نظر استادی هم کم نظیر بودند اما آنچه همه را ماتمزده و سرگشته کرده چیزی فراتر از اینهاست. آنچه ما را بعد از فراقش، بسان مصیبت زدهای حیران درآورده انگار که سرمایه عظیم و بیبدیلی را از کف داده، فقط درس و بحث او نبود، بلکه گوهر ارزشمندی بود که در جوهره شخصیت او جان گرفته بود و آن عشق و اشتیاق بود به انسان و انسانیت.. به رشد و تعالی… به همیاری و همدلی اجتماعی…به عزت و سربلندی آب وخاک… به کرامت و شرافت انسانی …
همین بود که هیچ وقت او را نشسته ندیدیم… همین بود که هیچ وقت او را خسته ندیدیم… همین بود که هیچ وقت سوالمان بیپاسخ نبود… همین بود که هیچ وقت مرزی برای فکرپروری و علمآموزی قائل نبود.. همین بود که دلش قرص و مطمئن بود اما هیچ وقت آرام وقرار نداشت… همین بود که سکون و توقف راهی در او نداشت… همین بود که نشدن و نرسیدن، برایش بی معنا بود… همین بود که…
اینک بخشهای دیگری از آخرین گپ وگفتهایی که با استاد داشتم را تقدیم دوستداران دلسوختهاش میکنم:
با اینکه اساتید بزرگی را دیدم و درک کردم اما بازمیگویم عامل تربیت خانوادگی و عشق در شکلگیری شخصیت بسیار مهم و بی بدیل است. از بچگی عاشق بودم. مادرم همیشه میگفت الهی به آرزوهایت برسی. وقتی نماینده مجلس بودم نمایشگاهی از دستاوردهای من برگزار کرده بودند و پیرزن [=مادرم] آمد و دید. میگفت شیرم حلالت. یکبار هم مادرم را به حج بردم. کولش کردم و مناسک را انجام دادیم. آنجا هم میگفت شیرم حلالت. یک سال بعد پیرزن وفات کرد.
جنگ روی شخصیت و نگاه من بسیار تأثیرگذار بود. در بیست و چهارسالگی کلاس هفتاد نفرهای در دانشگاه تهران را اداره می کردم و درس میدادم. این اعتماد به نفس را از جنگ دارم. از زمانی که ۱۶ ساله بودم و فرمانده دسته و بعد فرمانده گروهان شدم. ۱۶ ساله بودم که دسته ای را به عملیات والفجر سه بردم و بعد با بدنی مجروح و باندپیچی شده آن دسته ۲۳ نفره را به فرخ آباد مهران که روبه روی دشمن بود بردم.
معلم درس تحقیق در عملیات (OR) ، باید معلم اخلاق هم باشد. این را از استادم دکتر محمد مدرس یزدی دارم که سراپا اخلاق بود. طرز نگاهش، طرز گفتارش، سکوت کردنش، اخمش و حریمی که بین خود و دانشجو حفظ میکرد. آرزوی من است که این دغدغه ها و محدودیت ها را نداشتم و در کلاسش در دانشگاه شریف شرکت میکردم. دوست داشتم مثل ایشان باشم؛ اما نباید این حرف مرا تقلید برداشت کنید. باید صاحب منش بود. با اینکه دوست دارم مثل ایشان باشم اما احساس میکنم سبک خودم جذابیت هایی دارد که سبک ایشان ندارد. در سبک ایشان رفاقت با دانشجو یا ورود به عوالم شخصی دانشجو وجود نداشت؛ اما من اگر احساس کنم می توانم کمکی به دانشجو کرده باشم؛ به او کمک میکنم…
دانشجوی دهه نود سرگردانی بیشتری دارد و معلم دهه نود هم باید این شرایط را درک کند.
به همکارانم می گویم آن دنیا امام خمینی با ۳۰۰ هزار شهید انقلاب از ما پاسخ میخواهند. به ما میگویند ما کشور را از امریکا و انگلیس پاکسازی کردیم و به شما سپردیم شما چه کردید؟
همیشه خدا را شکر میکنم که الطاف بزرگی در زندگی به من عنایت کرد. یک آدم روستایی هستم که علاوه بر توفیق معلمی و حضور در برخی عرصهها خانواده خوبی نصیبم شد. برای ازدواج متر و معیار خودم را داشتم. اصالت و خانواده برایم خیلی مهم بود…از خدا خواستم لطف خود را شامل حالم کند. توکل کردم و خداوند هوای مرا داشت. از خود چیزی نداشتم اما خدا را شکر همسری نصیبم شد که الآن استاد دانشگاه است و در این زمانهای طولانی که من خانه نبودم و درگیر بودم تربیت فرزندان را به عهده گرفت و آن ها هم بسیار قانع و بیحاشیه بار آمدند.