پنجشنبه شب مرکز رشد دعوت بودیم؛ مثل هر سال در ایام میلاد حضرت مادر (سلام الله علیها) رشدیها برای تکریم مقام زن و مادر گرد هم آمده بودند و دیدارها تازه کردند. این بار وسط ماجرا شگفتانهای بود از حضور یک همراه و همسر...
پنجشنبه شب مرکز رشد دعوت بودیم؛ مثل هر سال در ایام میلاد حضرت مادر (سلام الله علیها) رشدیها برای تکریم مقام زن و مادر گرد هم آمده بودند و دیدارها تازه کردند. این بار وسط ماجرا شگفتانهای بود از حضور یک همراه و همسر… کسی که در کنار یک مجاهد علمی ده سال زندگی کرد و دژخیمان ناپاک در مقابل چشمان او و دردانه دخترش، خون مطهر همسرش را به ناجوانمردانهترین شکل ریختند و داغی ابدی بر دلش نشاندند. این بانوی بزرگوار کسی نبود جز سرکار خانم پیرانی همسر شهید داریوش رضائینژاد. از همان روز دعوت -که سه روز قبل از مراسم بود- روی گشادهی این بانو را برای بازگو کردن روایتی از یک مجاهدت آرام در کنار یک همسر بیقرار برای درنوردیدن مرزهای دانش، آشکارا حس کردیم. ازهمینرو فراتر از یک مهمان و سخنران، انگار با یک میزبان گشادهرو و گشادهدست برای بیان قصهی یک زندگی مجاهدانه روبهرو بودیم. جنس تعاملات و برخوردها و گیرایی صحبتهای ایشان فضا را صمیمیتر کرده بود. خانم پیرانی ابتدا از معرفی خود شروع کردند. خوب است از زبان جذاب خودشان این معرفی را ببینیم:
متولد بهمن ماه ۱۳۵۸ هستم. در دانشگاه تهران، علوم سیاسی خواندهام. «داریوش» دوست و همکلاسی برادرم بود. بعد هم که دو سال جهشی خواند و با عمویم هم کلاسی شد. به همین خاطر ایشان برای خانوادهی ما کاملاً شناختهشده بودند. وقتی هم که به دانشگاه رفتم با برادرشان در یک دانشکده بودم. ازدواج ما کاملاً سنتی بود. بعد از اولین صحبت فهمیدم با ایشان تفاهم ندارم، ولی پدرم موافق این ازدواج بود. من به پدرم خیلی اطمینان داشتم و نظرشان برایم مهم بود. به همین خاطر قبول کردم. بدون هیچ تشریفات و خریدی ازدواج کردیم و وارد یک زندگی کاملاً معمولی شدیم. همان اوایل عقد فهمیدم با یک آدم معمولی ازدواج نکردهام. همینطور یاد گرفتم نباید تا یک حد بیشتر سؤال بپرسم. یک بار به من گفتند «ده سال بعد از اینکه من همسرت هستم، افتخار خواهی کرد» و ده سال بعد داریوش شهید شد. در کنار داریوش کمکم بزرگ شدم و فهمیدم باید بعداً بدون ایشان چطور آرمیتا را تربیت کنم. داریوش یک بار به من گفت «بچهها برآیند پدر و مادرشان هستند» و این حرف برایم بسیار جالب و جذاب بود.زندگی کاریشان بسیار حرفهای بود. ممکن بود با کسانی همکاری کند که همفکر نباشند و هدف برایش مهم بود. هیچ کاری را برای پول انجام نمیداد. ایشان به اقتضای شغلشان محدودیتهای سفر داشتند. با اینکه برای من سفر به عتبات یا کشورهای دیگر فراهم میشد، اما نمیرفتم و دوست داشتم لحظات بیشتری را در کنار همسرم باشم.هرچند زندگی کوتاهی داشتیم، ولی کیفیت آن برایم بسیار زیاد بود. بعد از شهادت ایشان با موقعیتهایی مواجه شده بودم که تا حالا با آن سروکار نداشتم، مثل خرید و فروش خانه و ماشین و… من کسی بودم که حتی قبضها را پرداخت نمیکردم، اما حالا دیگر تصمیم گرفته بودم کارها را خودم انجام دهم. باید یاد میگرفتم که بعدش خودم زندگی کنم. یادم میآید اولین شبی که داریوش شهید شد اختلال خواب من هم شروع شد. آن شب برایم به اندازه صد سال گذشت.
حرفهایشان برایمان اتمام حجت شد. اصلاً انگار آمده بودند به ما بگویند دلنگران نباش دخترجان، همین که حامی مردی هستی که مجاهدانه مسائل انقلاب اسلامی را حل میکند برندهای.
برایمان از شهید رضی موسوی گفتند. گفتند حیف هست بعد از اینهمه ایثار و سختی، پایانش شهادت نباشد. از شهید فخریزاده حرف زدند که قرار نبوده کسی ایشان را بشناسد. و سالها در خفا زندگی میکردند. چقدر حامی بودن برای همچنین مردانی سخت و شیرین است.
جای «آرمیتا» خالی بود، ولی وقتی گفتند که آرزوی آرمیتا شهید شدن و نماز خواندن رهبر برای آرمیتا است، لذت بردم از این برآیند ازدواج.
دلهای ما خانمهای مرکز رشد گرم شد به وجود و حضور خانم پیرانی. فهمیدیم تا پروانه شدن و به پرواز درآمدن فاصلهها داریم. برای همین صبر کردن در برابر مشکلات کاری همسرانمان این روزها برایمان شیرینتر شده است.