سی روز تا سومین سالروز
سی روز تا سومین سالروز

حدود ساعت 3 صبح بود که رفتم در خونه حاج قاسم. دیدم حسین پورجعفری منتظر پشت در ایستاده و نماز شب می‌خونه. حدود نیم ساعتی که گذشت، حاجی اومد و باهم راهی ستاد شدن...

اپیزود اول، تهران

حدود ساعت ۳ صبح بود که رفتم در خونه حاج قاسم. دیدم حسین پورجعفری منتظر پشت در ایستاده و نماز شب می‌خونه. حدود نیم ساعتی که گذشت، حاجی اومد و باهم راهی ستاد شدن. قبل از اون، اول صبح رفتند استخر. وارد استخر که می‌شدی توی محوطه استخر زیارت جامعه کبیره پخش میشد. یه نفر اومد و سوالی داشت اما حاجی گفت الان وقت صحبت نیست. حین شنا به ماها یاد میداد که چیکار کنید! پاها و دستها و … رو چطور حرکت بدید! یه ربع آخر که شد اون بنده خدا رو صدا زد و بهش گفت حالا حرفتو بگو!
ساعت داشت به ۶ نزدیک میشد که حاجی استخر رو ترک کرد. صبحانه‌ای خورد و جلسه‌ش رو شروع کرد.

جلسه خیلی سنگین بود و به‌الطبع حاجی هم جدی. در هر موضوعی، حرف‌های هه رو می‌شنید و بعد جمع‌بندی می‌کرد. در همین حین بود که من داشتم میوه می‌خوردم ناگهان دیدم یه پرتقال اومد سمتم! سرمو بالا آوردم دیدم، حاجی داره بهم میگه فلانی! پرتقال میخوری به بغل دستیت چرا توجه نمی‌کنی؟! به اونم بده! … بغل دستیم جانباز بی دست جنگ بود.

جلسه خیلی طولانی شد و صحبتمون ادامه دار … وقت نماز شد و بعد از اون حاجی غذایی که از خونه آورده بود رو باز کرد و برا من هم ریخت و گفتم حسین [پورجعفری] رو هم صدا کنم بیاد،حاجی گفت حسین نمیاد! حسین نسبت به من خیلی محبت داره و احترام میذاره و ادب و حیا بجا می‌داره…

اپیزود دوم، بوسنی؛ ساعت ۳ بامداد

تازه رسیدیم به محل اقامت. حاجی داره نماز شب میخونه، من هم دارم وسایل رو آماده می‌کنم تا برای کارها حاضر باشه. تو همین حالته که خوابم می‌بره و نفهمیدم دیگه چی شد!

یه صدایی اسمم رو بلند داد می‌زنه و درحالیکه به زور صداشو میشنوم از گوشه چشمم که الان به سختی داره باز میشه اطراف رو نگاه می‌کنم ببینم چی شده. چهره حاج قاسم رو خیلی تار دیدم و تا متوجه شدم خبردار ایستادم! دیدم حاجی داره بچه‌ها رو جمع میکنه تا جلسه رو شروع کنه. ساعتمو نگاه کردم متوجه شدم ساعت ۴ صبحه! با هر سختی و زحمتی که بود نشستیم توی جلسه. من که چشمام رو به زور باز نگه‌داشته بودم اما حاجی یجوری توی جلسه حاضر بود و اداره می‌کرد انگار نه انگار که فقط یه ساعت خوابیده!

اپیزود سوم؛ دمشق، حلب

حدود ساعت ۱۰ صبحه و منتظریم تا نیروهای شناسایی از خط برگردن که ناگهان حاج قاسم سوار بر ترک یه موتور می‌رسه! فرصت نمیشه از موتور پیاده بشم که حاجی اومد و شروع کرد به پرسیدن، همینطوری که روی موتور نشسته بودم حاجی دسته موتورم رو گرفته بود و سوال می‌پرسید و نقشه می‌کشید! همینطور که مشغول پاسخ بودم، حاج قاسم مشغول تفقد و نوازش من بود، نوازشی که از محبت مادر برام شیرین‌تر بود! وقتی صحبتمون تموم شد یکی اومد یه تیکه کاغذ به حاجی داد! توی همون شلوغ پلوغی، حاجی شروع کرد یادگاری براش نوشتن. نفهمیدم حاجی چی نوشت ولی دیدم بعد از تحویل نوشته، اون رو روی پیشونیش گذاشت و بوسید.

اپیزود چهارم؛ عراق، بغداد

صدای چرخ‌های هواپیما که به زمین میخوره به ضمیمه تکون مضاعفش منو متوجه می‌کنه که هواپیما به بغداد رسیده. به ساعت نگاه می‌کنم حدود ساعت یازده شبه. رفتم سراغ حاجی و پرسیدم برنامه چیه؟ حاجی گفت زنگ بزن مادر شهید … بگو چایی رو حاضر کنه داریم می‌ریم خونه‌شون. توی همین حین بود که گوشی همراه حاجی زنگ خورد و اطلاع دادن که برای جلسه فردا بعد نماز صبح، فلان چیز به مشکل خورده و اگه نشه بهمان عملیات به هم می‌ریزه. در حالیکه سوار ماشین بودیم و داشتیم می‌رفتیم سمت منزل مادر شهید، حاجی یه تماس با تهران گرفت، یه مقدمه‌ای رو حاضر کرد، از طریق اون مقدمه، تماسی هم با لبنان انجام داد و بعد حدود یه ساعت به نفر آخر وقت داد تا اون خواسته تا نماز صبح رقم بخوره! در همین اثنا تماسی هم با تهران داشت و به فردی که پشت خط بود گفت غذاهای آهوهایی که اومدن پایین کوه فراموش نشه! به دعای اونها محتاجیم…