گزارش کارگاه تجربه زندگی شخصی، حرفه‌ای و آرمانی شهید سرافراز دکتر محسن فخری زاده از زبان همرزم مجاهدش آقای دکتر محمد مهدی طهرانچی
گزارش کارگاه تجربه زندگی شخصی، حرفه‌ای و آرمانی شهید سرافراز دکتر محسن فخری زاده از زبان همرزم مجاهدش آقای دکتر محمد مهدی طهرانچی

در ادامه گزارش نشست جمعی از یاران مرکز رشد با آقای دکتر طهرانچی پیرامون شهید فخری‌زاده را به روایت چهار نفر از حضار جلسه می‌خوانیم

برگزاری کارگاه های تجربه بین انواع نشست های برگزار شده در مرکز رشد ، هم دارای قدمت بالائی است و هم از حیث تعداد به عدد بالای چهارصد کارگاه رسیده است. حالا در دهمین سال حیات مرکز، در هسته مدیریت جهادی نیز تا کنون بیش از صد نشست برگزار کرده‌ایم که از این تعداد نزدیک به چهل نشست اختصاص به کارگاه‌های تجربه پیشکسوتان جهاد و شهادت بوده است.

پنج شنبه گذشته اما نشستی پربار و پیشروتر از همه کارگاه های تجربه قبلی را تجربه(!) کردیم .کارگاهی که در آن یک پیشکسوت جهاد علمی که همچنان با استواری و استقامت همان مسیر را می‌پیماید در خصوص همرزم شهیدش که به نوعی استاد و مرشدش هم بود ، سخن راند و تلاش کرد رشحاتی از حیات شخصی و علمی و حرفه‌ای همرزمش را همراه با خرده روایتهائی از مشی و ممشای شهید برایمان تعریف و توصیف کند.

در ادامه گزارش نشست جمعی از یاران مرکز رشد با آقای دکتر طهرانچی پیرامون شهید فخری‌زاده را به روایت چهار نفر از حضار جلسه می‌خوانیم:

روایت اول 

بسم الله الرحمن الرحیم ‌

شاید این اخلاقم که هر جا می‌نشینم و بلند می‌شوم مغزم شروع می‌کند جمله طلایی‌ها را انتخاب می‌کند. چشمهام میمیک صورتها، لرزیدن لبها یا از اشک پر شدن چشم‌ها را و جدایشان می‌کند. از علاقه زیادم به سینماست. سینما مدیوم گفتن حرف‌های زیاد با تصویر است. سینما یک عالمه حرف را می‌گیرد. بعد چون مجبور است در ۰   تا ۱۲  دقیقه همه این حرفها، جهان‌بینی‌ها و… ر ا بگوید و برود باید از همه جزئیات استفاده کند. اما زیبایی سینما به نظر من کجاست؟ جایی که بازیگران دارند دیالوگ‌های ساده و معمولی می‌گویند؛ ولی دوربین که پایین می‌آید می‌بینیم یک بمب ساعتی زیر میز است و اینجاست که همه دیالوگ‌های ساده برایمان معنی‌دار می‌شود. عرق روی پیشانی بازیگران هم. حتی کوچکترین پلک زدن اضافی هم کارکرد دارد. جایی که موقعیت کار می‌کند نه دیالوگ. جایی که همه چیز استعاره است. 

اینها همه را گفتم تا بگویم از تمام آن دیدار ۲ یا ۳ ساعته مغزم به کجاش گیرکرده است. ته، ته گفتگو دکتر طهرانچی برداشت گفت که «دعا کنید ما هم عاقبت به خیر بشیم» این جمله یکی از معمولی‌ترین جملات ممکن است. مثلاً من بارها به مادربزرگ هام گفته‌ام که دعا کنند عاقبت به خیر شوم یا مادران زیادی پشت تلفن قبل از خداحافظی به فرزندانشان این را می‌گویند که خب ارزش دراماتیکی ندارد و یحتمل اگر برداریم این صحنه را در فیلمی بگذاریم مخاطبین اضافه بودنش را حس می‌کنند. می‌فهمند که حرفی نداریم و داریم الکی راش میگیریم تا ۰ دقیقه‌مان پر شود. اما بیایید فرض کنیم این را مادری به پسرش با لحنی غضبناک بگوید. جوری که بفهمیم از دست پسرش ناراحت است، دستش را روی سینه‌اش میکوبد و به چشم‌های پسرک زل میزند و این را میگوید.  مشخص است که ملاحظه‌ای دارد که نمی‌تواند بلند و با کلمات درست پسرش را نفرین کند. ذله شده و درست است که این کلمات دعا گونه هستند؛ اما چیزی جز نفرین نیستند. خب مشخص است که اینجا همان کلمات بار بیشتری را بر دوش می‌کشند .

خب بگذریم؛ ما نشسته‌ایم و یکی درباره آدمی حرف زده است که دوستش بوده. رفیقش بوده. همکارش بوده و باهم کشته شدن چند تا از رفیق هاشان را دیده‌اند و در بغل هم گریه کرده‌اند. قطعاً باهم دعوا هم کرده‌اند؛ اما مهم‌تر از همه «کار» کرده‌اند. نه برای خودشان، نه از این کارها که تهش به آدم پول می‌دهند. بلکه کاری کرده‌اند که قیمت ندارد. کاری کرده‌اند که پشتگرمی یک مملکت بوده.  باعث شده دیپلمات هامان که با دیگر دیپلماتها دست می‌دهند دیگر مثل قبل از روی ضعف نباشد. محکمتر دست بدهند. لبخندهایشان از روی عجز نیست. لبخندهایشان مثل لبخند کسی است که همه بهش گفته‌اند نمیتوانی خواندن نوشتن یاد بگیری؛ اما الان با رمان زندگی‌اش که خودش نوشته است آمده و جایزه ادبی‌ای که گرفته هم در دست دیگرش است. (کاش این دیپلمات‌ها قدرش را می‌دانستند…)

حالا چرا آن رفیق دارد درباره رفیق دیگرش صحبت می‌کند برای ما؟ چرا ما نرفتیم پیش خودش؟ چون آن آدم را توی خیابانهای خودمان با یک نقشه تمیز و تجهیزات روز دنیا به تیربار بستند و اینقدر از زدنش خوشحال شدند که سرمست داد زدند که ما زدیم و حالا که زده بودندش ما فهمیده بودیم کسی که علت عکسهای مقتدرانه رئیس‌جمهور هامان بوده، کسی که باعث عصا زدن محکم رهبرمان بوده، محسن فخری‌زاده نام داشته است. چقدر دیر فهمیده بودیم ما .

دکتر طهرانچی که بهترین واژه برای معرفی‌اش این است که بگوییم رفیق شهید فخری‌زاده بوده ته حرفهایش برداشت گفت: «دعا کنید عاقبت به خیر بشویم.» با خنده گفت. با خنده گفت تا زهر کلامش برای ما گرفته شود. شاید هم یک لحظه به بعد از شهادتش فکر کرد و دلش خواست آنجا باشد و برای همین خندید. همزمان بلند شد و همه ما هم بلند شدیم.  من بغضم گرفته بود.  صحنه دراماتیک بود.

عاقبت به خیری اینجا یک استعاره قوی بود. قهرمان داستان عملاً از ما می‌خواست که دعا کنیم بمبِ زیر میزش بترکد. مثلاً گلوله‌ای بیاید وسط سینه‌اش و لباس سفیدش سرخ شود. یا در انفجاری هیچی ازش باقی نماند. درست است که گفته بود عاقبت به خیری؛ اما همه‌مان فهمیدیم درخواستش این بود که دعا کنیم بکشندش. درخواستش این بود که بخواهیم خونش را بریزند روی آسفالت‌های سیاه. الله و اکبر که هم دشمنانش می‌خواهند او نباشد و هم خودش. کلماتی که گفت معمولی بودند؛ اما باید بدانی که اسمش توی لیست ترور موساد است باید بدانی چند باری رفته‌اند تا ترورش کنند که خدا رحم کرده؛ باید بدانی دو سه تا از این آدم‌ها بیشتر توی دنیا نیست و یکیشان که الان جلوی تو نشسته است، می‌خواهد دعا کنی که بکشندش. اگر اینها را فهمیدی شاید وزن کلماتی که آن لحظه از دهان دکتر خارج شد را بفهمی، شاید درک کنی تعلیق و دراماتیک بودنشان چقدر زیاد بود. شاید متوجه شوی چقدر زیر لب برایش آیت‌الکرسی و هرچه آیه و دعا بود که ما بلد بودیم خواندیم تا بیشتر برایمان بماند. 

از آن جلسه این سکانس برایم باقی مانده است و این جملات که برای خودم نوشته‌ام: باید بروی کارکنی، مخلصانه هم کار کنی. بعد حتی اگر فحشت هم دادند عقب ننشینی، بلکه محکم‌تر حمله کنی. دنیا و تمام اسبابش را برای هدفت به کار ببندی و در نهایت که قیمتی شدی، خودت را به خدا بفروشی .

روایت دوم

طراحی های خدا برای انسان واقعا عجیب و پیچیده است، اینکه در لحظه چیزی از خدا میخواهی و به تو میدهد، اما وقتی عمیقتر فکر میکنی میبینی مقدمات همین نعمت از سالها قبل در حال آماده شدن بود. یا همین نعمت ها را خدا  در چندان بسته بندی و شرایطی به ما میدهد که حیران و مجبور تفکر میشوی و خلاصه از این مثال ها، تا جایی که آدم به خودش میگه که کلا حساب کتاب نکند و تسلیم محض بشود. همه چیز دست اوست و ما هیچ.

چند روز پیش دیداری برایم اتفاق افتاد که آن را از همین جنس کار های خدا و نشانه ای می‌بینم. (البته دنیا پر از نشانه است و ما گاها بعضی ها را ادراک می‌کنیم)

اعلام شد که جلسه‌ای خواهیم داشت با دکتر طهرانچی، راستش را بگویم آشنایی جدی با ایشان نداشتم، با همان دید بازاریابی که تلاش می‌کنم در زندگی ام داشته باشم، گفتم بهتر است برای استفاده از این شخص اول نیاز و تشنگی در خودمان ایجاد کنیم و بعد برویم سمتش، مقداری درباره ایشان مطالعه کردم: فیزیک و هسته ای، دو کلید واژه ای بود که از ایشان در ذهنم شکل گرفت، اما زیاد موضوعیت نداشت. رفتم سراغ یکی از سخنرانی های ایشان که درباره خانواده بحث کرده بودند، سخنانشان را که خواندم دیدم با اینکه در علوم پایه مطالعه کرده اند، چقدر حرف های جالبی از جنس علوم انسانی میزنند. فورا ذهنم به این برگشت که راستی چقدر سبکشون شبیه شهید فخری زاده هست!!!

خلاصه گذشت…

 ظرفیت اینکه تعداد زیادی با ایشان ملاقات کنند نبود، بنابراین باید بین خودمون قرعه کشی میکردیم.

زمان روز پنجشنبه صبح بود. از طرفی هم قرار بود من شب پنجشنبه با بچه های دانشگاه که شب میلاد امام رضا هم بود برای زیارت به قم و جمکران برویم و صبح برگردیم.

از طرفی قرعه بین دوستان به نام ما آمد

از طرفی شب میلاد

از طرفی زیارت

از طرفی جلسه ساعت هفت صبح بود یعنی بلافاصله بعد برگشت از حرم با ایشان ملاقات داشتیم

جمع چند اتفاق خوب قبل از دیدار برایم جالب بود، از این جهت که یک پالایش اخلاقی اجباری بود که ظرف انسان برای بهره‌مندی از انسان های خوب در همنشینی بالا برود…

و خداییش قصد من نه استفاده علمی از ایشان بود که حقیقتا فقط دنبال همنشینی، دیدن و استفاده وجودی از یک شخص خوب بود… و واقعا هنگ کردم که خدا چطور مقدمات رو متناسب با نیت آماده کرده بود.

این نکته رو هنگامی که تو راه برگشت از قم بودیم متوجه شدم.

زمان جلسه رسید و ما همراه با استادمون به محل جلسه که اتفاقا ساختمانی بود که خود ایشان برای اهداف علمی شون ساخته بودند رفتیم.

زمان جلسه مقداری جا به جا شده بود. در این مدت حرف از هدف جلسه شد که تازه فهمیدم ایشان رفیق صمیمی شهید فخری زاده هستند که هیچ، اصلا محوریت جلسه گفتوگو درباره ایشان است.

با خودم میگفتم:

عجب… عجب… عجب…

خدا واقعا بی‌نظیر است. چیزی که قصدش رو داشتم، او ده برابر داده بود. واقعا حیف است خواسه هایمان را جز از او بخواهیم.

و ایشان رسیدند

رفتیم به دفتر ایشون، نشستیم و جلسه شروع شد.

ایشان از همکار و رفقای شهید فخری زاده بودند. در طول جلسه از ایشان میگفتند، از اخلاق، از سلایق علمی، از ویژگی های مدیریتی، از صبر و تحمل های ایشان در راه تربیت افراد، بله تربیت. ایشان از کار های سختشان تربیت و صبر در این راه بود.

دکتر طهرانچی ابتدای جلسه یک نکته از شهید گفتند و چیزی که برایم جالب بود انتقال آن بصورت عملی بود. البته طول کشید تا بفهمم…

ایشان گفتند که شهید فخری زاده هم یک آدم معمولی بود با اخلاق معمولی، میان انسان های معمولی. گاهی ما افرادی را چنان گنده میکنیم که غیرقابل دسترس درک میشوند، بنابراین از الگو بودن ساقط میشوند.

همینطور که می‌دانیم خود دکتر طهرانچی آدم کمی نیستند و تلاش هایشان مجاهدانه بوده. اما تعاملی که با ما داشتند و سخنان و حرف هایی که میزدند، کاملا معمولی بودن را نشان میداد.

طول جلسه به صحبت از شهید فخری زاده و چند پاسخ و جواب پیرامون مباحث گذشت، بعد ایشون آزمایشگاه را به پیشنهاد خودشان به ما نشان دادند یه دستاورد جدیدی هم به ما نشان دادند که همین ها حدود سه ساعت و خورده ای طول کشید.

از ساختمان که بیرون آمدیم، ایشان استاد ما رو بدرقه کردنه و ایشان تشریف بردند…

حال ما بودیم و دکتر تهرانچی. حقیقتا بنده از ایشون یه مطلبی درباره علم و حکمت خونده بودم و به نظرم حرف نغزی میومد. دوست داشتم در طول جلسه از ایشون درباره این مطلبشون سوال کنم و بیشتر توضیح بدن، اما فضاش نبود.

حال که ما با ایشان در بیرون از فضای رسمی حرف می‌زدیم، و چون مطالعات ما در فضای علوم انسانی است، خود به خود حرف از این مباحث پیش کشیده شد. درباره تحول از علوم انسانی و علم حکمت و… بحث شد که این حاشیه برام از خود جلسه جذاب تر بود…

به این خاطر که اتفاقا نظرشون درباره تحول علوم انسانی با نظر رهبری فرق میکرد و شاید حرف هایشان عجیب بود. یجورایی ترکیب علوم انسانی با فیزیک بود. تحول از علوم انسانی، نقطه آغازش غیر از علوم انسانی است، مثلا فیزیک…

کاری ندارم درست است یا غلط، مهمتر برایم این بود که آدم های بزرگ چندان هم مقدس و غیر قابل دسترس نیستند. بعضی جاها ممکن هست حرف هایشان با افراد بزرگتر (مانند رهبری) متفاوت باشد، اما مهم روند زندگی انسان هست. مهم تلاش کردن و عمل به آنچه میدانیم درست است، هست.

اگر از گناهان بزرگی که از آن نهی می‌شوید پرهیز کنید، گناهان کوچک شما را می‌پوشانیم؛ و شما را در جایگاه خوبی وارد می‌سازیم. ۳۱ نساء

یک نظریه ای در مباحث رفتار هست و آن اینکه انسان ها مطابق واقعیت رفتار نمی‌کنند، بلکه طبق ادراکشان از واقعیت رفتار می‌کنند.

خلاصه اینکه بعد صحبت هامون بیرون ساختمان، یه عکس یادگاری هم گرفتیم و خداحافظی.

ایشان به داخل ساختمان رفتند و ما هم مسیر برگشت به دانشگاه.

ایشون همین که به داخل رفتند و مقداری دور شدیم، به صورت ضعیف، یه صدایی از ایشون شنیدم که انگار بلافاصه درگیر کارشون شدند و پیگیری یک چیزی رو میکردند…

خیلی عادی…

قطعا ملاقات با ایشان سبب خیر و جنبه تربیتی برای گروه ما داشته و آن بهبود ادراک ما از موثر بودن و قابلیت در دسترس بودن آن برای ما بوده است.

روایت سوم

به نام او…

گفت‌وشنودی از جنس آسمان، به وقتِ صبح‌گاهِ تهران…

روز قبل از جلسه بود که برای حضور در محفلی که قرار بود برای یابود شهید والامقام دکتر فخری‌زاده با روایت یکی از هم‌سنگرانِ او برگزار شود، دعوت شدم.  اولش نمی‌دانستم که این جلسه تا چه میزان خودمانی یا رسمی است، اما این را با تمام وجود حس می‌کردم که از این دعوت، بی‌نهایت خرسندم؛ آخر دکتر فخری‌زاده در ذهن من به سان کوه سترگی بود که فقط از دور و بنا بر توصیفات برخی از بزرگان، به عظمت او می‌نگریستم، اما به خاطر مِه شدیدی از ملاحظات گوناگون که پیرامونش را احاطه کرده، جز اندکی، او را نمی‌شناختم. راستش را بخواهید، شناخت دقیقی از راوی جلسه نیز نداشتم. فقط می‌دانستم او نیز در زمره طلایه‌داران لشکر پیشرفت علمی این مرز و بوم است، که داد دشمنان را درآورده و به میزانی به خون او تشنه‌اند که کشور برای داشتنش، دست به دامن حفاظت سنگین از او شده است…

ساعت‌ها از پس یکدیگر آمدند و رفتند تا وقت جلسه از راه رسید. جلسه در اول وقت و در یکی از مراکز علمی خوش آب‌وهوای تهران بود. با جمعی از رفقا در معیت استاد بزرگوارمان، پُرسان پُرسان ساختمان موردنظر را که قرار بود جلسه در آن برگزار شود یافتیم و با راهنمایی مرد جاافتاده‌ای که آن‌جا امور استقبال و پذیرایی را عهده‌دار بود، در اتاقی منتظر آمدن جناب راوی شدیم! در حدود بیست دقیقه‌ای در آن اتاق -که با وجود کوچکی‌اش دلباز و دلنواز بود- با استاد عزیز و جمع رفقا، گپ‌وگفت جدی و غیرجدی‌ای داشتیم. یکی از مطالبی که استاد در بازه انتظارِ پیش از جلسه! در پاسخ به سؤال یکی از رفقا، به آن پرداختند، توصیف مختصر و قابل بیانی! از جایگاه و کلیت اقداماتِ طلاییِ جنابِ راوی و نقش ایشان در اعتلای نهضت علمی کشور بود. این پاسخ به یک سؤال، خود برایم سؤال‌هایی آفرید و اشتیاق مرا به آغاز جلسه افزوده بود. تا پیش از این فقط شوق شنیدن از روایت‌شونده را داشتم، حال، طلب شناخت روایت‌کننده هم در من موج می‌زد. دریای فکر چقدر طوفانی شده بود! در همین اثنا، آقای چارشانه‌ی کت‌وشلوارپوشیده‌ای آمد و وارد اتاق سالن جلسه شد. معلوم بود که او همراه جناب راوی است. چند ثانیه بعد، جناب راوی هم از راه رسید و با رویی گشاده و لبی خندان، با ما خوش‌وبش کرد و از ما برای حضور در محل جلسه، دعوت به عمل آورد. ما گِرد میز نشستیم و جناب راوی، در کنار ما. پذیرایی هم میوه‌هایی بود که به خود جناب راوی تعلق داشت و در پیش‌دست‌هایی پیش از ورود ما روی میز چیده شده بود. در همان ابتدای جلسه، جناب راوی به همراهانش گفت که بیرون باشند و درب را ببندند. گویا جناب راوی! خود نیز فارغ از تمام تشریفات ناخواسته‌ای که در آن گرفتار شده بود، اشتیاق زیادی به این جلسه داشت؛ جلسه‌ای که می‌خواست در آن در مورد یکی از رفقای هم‌راه و هم‌سنگرش، بگوید آنچه در دل داشت و البته می‌توانست بگوید! جلسه خودمانی‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم آغاز شد و جناب راوی تا جایی که برایش مقدور بود و ملاحظات اجازه می‌داد، از اقدامات ممتاز شهید و از خاطرات مشترکشان گفت؛ از جلسات فلسفی‌شان گفت؛ از شرح مظلومیت‌ها و پدرانه‌های شهید برای همکاران و شاگردانش گفت؛ از خون دل‌هایی که شهید خورد و بی‌مهری‌هایی که دید و دم بر نیاورد گفت؛ از صبر بی‌نظیر شهید در مواجهه با سختی‌ها گفت؛ از داغ‌هایی که شهید بر دل دشمنان گذاشته بود گفت؛ و گفت و گفت و گفت؛ کم گفت و به اشاره گفت اما هر چه گفت از دل گفت… آن‌قدر مشتاق بود در گفتن از رفیقش که گذران وقت برایش بی‌معنا شده بود و وقتی هنوز برای حضار سؤالاتی بی‌پاسخ مانده بود اما می‌خواستند که به‌خاطر اهمیت وقت جناب راوی به پرسش‌ها پایان دهند، او ‌گفت که «بپرسید، من تا ظهر وقت دارم!»؛ کسی که همه می‌دانستند که چقدر مشغله دارد! اما بی‌تاب گفتن از شهید بود و گویی این حرف‌ها در سینه‌اش بی‌تابی می‌کردند تا بیرون بیایند و به قدر ذره‌ای در دل اقیانوس، از غربت برادر شهیدش را بکاهند… بعد از پاسخگویی به سؤالات، جلسه بعد از حدود دو ساعت و نیم به پایان رسید و با چه جمله‌ای هم به پایان رسید… جناب راوی با حال خوشی که گویی پای بر خاک نداشت و در افلاک سیر می‌کرد، رو به ما کرد و گفت: «دعا کنید که ما هم عاقبت بخیر شویم…». و چه کسی عاقبت بخیر تر از امثال شما جناب راوی!

بعد از اتمام صحبت‌ها در ساختمان، ایشان ما را تا بیرون مشایعت کردند و در بیرون هم، زیر شاخه‌های سبزی که سایه بر سر ما افکنده بودند، چند دقیقه‌ای مجددا از محضر جناب راوی بهره‌مند شدیم و پس از گرفتن عکس یادگاری، ایشان به سویی رفتند و ما هم به سویی. چقدر وزن معنوی آن عکس با حضور ایشان سنگین بود. حقا که جناب راوی مرد بزرگی است. کسی که سالیان سال از جانش می‌گذرد و پشت پا به راحتِ دنیا می‌زند تا قلمرو معنوی کشورش بزرگ و بزرگ‌تر شود، باید هم مرد بزرگی باشد. او و مثل او مردان بزرگی‌اند که در آسمان‌ها شناخته شده‌تر اند تا در زمین؛ گمنام‌اند و هم ایشان‌اند که خدا گمنامی‌شان را می‌خرد و خوش‌نامشان می‌کند. خوشا به حالشان… جلسه تمام شد، اما از ره‌آورد آن، در آسمان ذهنمان، ستاره‌ای از اصحاب «و منهم من ینتظر»، طلوع کرد و این نیست جز از برکات بزرگداشت یاد یکی از خوشنامانِ گمنامِ قافله‌ی «فمنهم من قضی نحبه»، شهید دکتر محسن فخری‌زاده….

و بالنجم هم یهتدون…

روایت چهارم

صبح روز پنجشنبه ۱۱ خرداد، آقای دکتر محمدمهدی طهرانچی هم‌بحث، دوست و همکار شهید والامقام دکتر محسن فخری‌زاده سفره‌ای پربرکت از زندگی گهربار این شهید سرافراز را برایمان گشود.سفره‌ای به غایت حیاتبخش و زندگی ساز…

شروع جلسه با آقای دکتر طهرانچی به ذکر خاطره‌ای از شهید و تاکید بر این نکته گذشت که درعین توجه به آسمانی بودن ایشان، این را بدانیم که شهید عین همه ما در همین دنیا زندگی می‌کرد و کارهای عامیانه انجام می‌داد پس او را دست‌نایافتنی نکنیم.

بخش اول گفتگو به ذکر خصوصیات شخصی شهید فخری‌زاده توسط دکتر طهرانچی اختصاص یافت. نگاه تیزبینانه به علم، ذهن طبقه‌بندی شده و منسجم، روح لطیف و تعبد واقعی از جمله این خصوصیات بود.

ایشان با بیان این نکته که دعوای علم و دین از پایه غلط است و محصول خود غرب است، محل درست نزاع را تلازم بین علم و دین دانستند و تاکید کردند مسئله اصلی شهید فخری‌زاده در عمر، طی کردن پل بین علم و دین بود و همه جلساتش را برای همین غایت جهت‌دهی کرد.

دکتر طهرانچی در بخش دیگری از جلسه به بیان خصوصیات تشکیلاتی و مدیریتی شهید فخری‌زاده پرداختند.

در توصیف مدیریت این شهید عزیز شاید واژه پدر گویاتر از مدیر باشد. نسبتی که ایشان با نیروها و همکاران خود برقرار می‌کرده به لطافت و درعین حال جدیت رابطه پدری بوده است. همین خُلق است که اعتماد به نیروها در همه امور را موجب می‌شود. اختیار و آزادی عمل ناشی از این اعتماد، هم نیروهایش را تربیت می‌کرده و هم نتیجه آن بازده بالای کار بوده است و کار را خط‌شکن می‌کرده است.

اقتضای این خط‌شکنی، مقاومت‌های درونی و دشمنی‌های بیرونی است. این دوعامل به میزان زیاد در زندگی شهید فخری‌زاده مشاهده می‌شود. تلاش زیاد برای رسیدن به قلل رفیع اقتدار انقلاب اسلامی، درحالیکه دشمن از طریق نفوذ، سنگ‌اندازی و بصورت مستقیم تلاش  برای سلب حیات می‌کند  بدون صبر و استواری بالا، چگونه قابل طی کردن است؟

یکی از شاه‌کلید‌های مجموعه شهید فخری‌زاده آن بوده است که از ابتدا همه تیم پروژه، می‌دانستند سرانجام کار جز شهادت نیست و شاید بتوان همه فضائل اخلاقی فوق‌الذکر را بواسطه همین امر و مولود آن دانست.

این سوال قابل طرح است که چگونه اینچنین بلوغی در این افراد و تیم شکل گرفته است؟ بی شک، حضور همه اعضای تیم در دوران دفاع مقدس و حرکت از جهاد نظامی به جهاد علمی با همه مختصات دشمن شناسی و  اهتمام و سعی فراوان و خستگی‌ناپذیری از اصلی‌ترین عناصر نضج چنین بینشی است.

حسن ختام جلسه، یکساعت و نیم پرسش و پاسخ یاران مرکز با دکتر طهرانچی بود که در آن تلاش شد زوایای دیگری از نگاه و قدم شهید همراه با فهم خلق والای ایشان در گمنامی و صبوری و راهبری و شکرگذاری و تدبر بود که با شرح صدر والای دکتر طهرانچی بهتر و بیشتر و عمیق تر درک شد..

این مباحثه، پایان بیش از ۲.۵ ساعت گفتگو پیرامون شهید محسن فخری‌زاده بود. گفتگویی که با سیراب کردن ما، بر عطش نسبت به این مشی و راه

 افزود و سرمستی عاشقانه‌ای را به ارمغان آورد.به قول یکی از همیشه حاضران این کارگاه‌ها، این جلسه جزء پنج کارگاه برتر تجربه مرکز قلمداد می‌شود…

روایت پنجم

پیش‌پرده:
راستش فکر می‌کردم جلسه دکتر طهرانچی به خاطره‌گویی از شهید فخری‌زاده خواهد گذشت، اما به جرئت می‌تونم بگم اولین باری بود که حسرت خوردم از همراه نداشتن کاغذ و قلم. البته به قاعده عدو شود سبب خیر اینطوری بیشتر تونستم استاد را ببینم و توجهم به جای نوشتن به خود استاد و زوایای بحثشان باشد.
پرده اول:
قدرت و اقتدارحرف آخر را بهتر است اول بگویم، مهندس به دنبال پر کردن مشت ولی بود، برای اینم مجاهده کرد، صبر کرد و جان داد. به کم قانع نبود؛ چون بلد بود برای ولی نباید کم گذاشت. به قول استاد، آقا محسن دنبال علوم اقتدار آفرین بود، با این وجود نگاهش دیوایس محور نبود و از عمق معرفتی بالایی برخوردار بود. همگام با علوم و فنون روز حرکت می‌کرد و خودش از اکتشاف‌کنندگان بود نه مقلدان؛ به قول استاد، مهندس سعی میکرد نوک مخروط توسعه دانش باشه نه قاعده و تقلید و انفعال…آقا محسن فهمیده بود ولیّ ناموس اسلام و شیعه است و عزتش عزت اسلام…
پرده دوم:
پسندم آنچه را جانان پسندد…اگر می‌خواستم از این جلسه فقط چند سطر بنویسم و یک کلام را بگویم که به زعم خودم مهندس را به شهید محسن بدل کرد، می‌گفتم اطاعت و تبعیت محض از ولی. اصلا انگار مصلحت‌ و اراده‌ای جز مصلحت و اراده‌ی ولی نداشت. به نظرم آقا محسن و حاج قاسم و حسن آقا یک شمع در زندگی‌شان بود که پروانه‌وار دورش چرخیدند و آب شدند…جنس آقا محسن و حاج قاسم و حسن آقا، آدمو یاد مقداد میندازه؛ همه شمشیرها به غلاف برگشت اما فرق مقداد آن بود که همزمان با غلاف کردن، دست بر قبضه داشت و چشم در چشم مولا، تا مبادا لحظه‌ای ولی‌ امر اراده کند و او غفلت کند و آماده جانفشانی نباشد.بعضی‌ها به اتم وجه سلوک ذیل شخصیت امامین انقلاب را به نمایش می‌گذارند و میشن آفتاب آمد دلیل آفتاب.آقا محسن فهمیده بود که بزرگترین استاد سیر و سلوک بعد از انقلاب امر ولیّ است…
پرده سوم:
وقتی سخن از صبر به میان می‌آید «رضا» هم به دنبال آن نمایان می‌شود. استاد تشبیه زیبایی داشت؛ سعی مثل اینه که یک روز بری کوهنوردی، ولی صبر یعنی سه روز تو کولاک کوه رو بری بالا. لحظه‌ لحظه‌ی بیانات استاد نشان می‌داد مهندس کوه صبر بود؛ صبر بر خیانت مسئولین اونم نه یک بار، صبر بر فشار خارجی‌ها، صبر بر چپ کردن بچه‌ها و صبر بر تنهایی؛ به قول استاد یه برهه‌ای محسن بود و محسن! حلقه یکی‌ها هم یه جایی تنهاش گذاشتن، ولی محسن جا نزد، انگار آقا محسن آهنربای بلایا و سختی‌ها بود تا به بقیه کمتر فشار بیاد، انگار می‌دونست همه انقدر صبر ندارن…صبر یعنی مسئولین بالاسری به طرف خارجی تضمین بدن که شما نباشی ولی کم نیاری، صبر یعنی تحمل آدمایی که ماموریتشان از بین بردن زحمات تو باشد ولی کم نیاری.آقا محسن خوب می‌دونست که سرباز است و اختیار و اراده‌ای از خود ندارد…
پرده چهارم:
مهندس میاندار جلسات حکمت متعالیه بود، به قول استاد، فیزیک (علم) بدون ایمان ارزشی نداره و باید بتونی پدیده‌ها را آیات الهی ببینی. برای همین آقا محسن رفت سراغ فلسفه و حکمت اسلامی. هر چند استاد بعد از مدتی جدا شدند و گمشده را در قرآن جست‌وجو کردند. ٧ تا ٩ سه‌شنبه صبح‌ها زمان مشترک محسن و مسعود و مجید بود، انگار هنوز هم سه‌شنبه‌ها دلتنگ این جمع است. آقا مسعود اولین نفری بود که رفت، در راه آمدن به همین جلسه آسمانی شد؛ سال ١٣٨٨ خورشیدی…به قول استاد بعد از پروژه پدافند بچه‌ها میدونستن چی در انتظارشونه و براش آماده بودن ولی بعد از آقا مسعود قضیه فرق کرد، از اون زمان مهندس دقیقه به دقیقه منتظر بود؛ درست ١١ سال انتظار.یکی از دستورات اساتید به سالک یاد مرگه که بسته به حال سالک تجویز میشه. انسان معمولا با یاد مرگ از تعلقاتش جدا میشه، نشنیدم که استادی به شاگردش یاد مرگ در تمام لحظات را تجویز کند، ولی مهندس نه تنها به یاد مرگ بود، بلکه ١١ سال منتظر چنین روزی بود. به قول استاد گفتن این حرف‌ها راحته ولی خیلیا کم آوردن و نتونستن این شرایط رو تحمل کنن، محسن بعد از این سال‌ها اصلا جنسش عوض شده بود.آقا محسن دیگه واقعا خواسته‌ و تعلقی نداشت جز تحقق امر ولیّ…
پرده پنجم:
دیدارخادمی رفت به دیدار اباعبدالله…مزد سربازی همینقدر شیرین و زیباست. رزقنا‌ الله…
پشت پرده:
الحق که از مصاحبت با استاد لذت بردم. دو ساعت پر از لحظات و دقائق شیرین. انصافا استاد حق مطلب را ادا کردند. ان‌شاءاللَّه چنین حسن عاقبتی روزی و قسمت خودشان.
پ‌ن: به تسلط و انس استاد با قرآن خیلی غبطه خوردم، در پاسخ‌ها خیلی به قرآن مراجعه می‌کردند، ایکاش ما هم اصل و فرع را می‌فهمیدیم…