یک دنیا حرف با حاج قاسم
یک دنیا حرف با حاج قاسم

یک دنیا حرف دارم با تو ‌ای حاج‌قاسم؛

یک دنیا حرف دارم با تو ‌ای حاج‌قاسم؛
می‌دانم که جلال و شکوه، دنبال نشانی‌ات بود…
می‌دانم که جاه و مقام، تشنه رسیدن به تو بود…
می‌دانم که جد و جهد، خسته قدم‌های تو بود…
می‌دانم که وقار و متانت، وامدار شخصیت تو بود…
می‌دانم که به آبرو، آبرو دادی…
می‌دانم که به شجاعت، درس تهور دادی…
می‌دانم که ترس، از تو می‌ترسد…
می‌دانم که منت، ممنون توست…
می‌دانم که شب را تو می‌خواباندی…
می‌دانم که سکوت، در مقابلت ساکت است…
می‌دانم که نیاز، نیازمند توست…
می‌دانم که بزرگی، با تو بزرگ شد…
می‌دانم که عاطفه، مدیون مهر توست…
می‌دانم که صبر، طاقتش سر رفته…
می‌دانم که عشق، با تو عشق‌بازی می‌کند…
می‌دانم که قنوت، دعاگوی توست…
می‌دانم که گریه، مسحور توست…
می‌دانم که لبخند، به تو غبطه می‌خورد…
می‌دانم که نماز، مشتاق توست…
می‌دانم که تربت، دلتنگ تو می‌شود…
می‌دانم که اخلاص، دنبال عیار توست…
می‌دانم که آرامش، با تو آرام می‌گیرد…
می‌دانم که خدمت، مقابلت کم آورده…
می‌دانم که زندگی، با تو زنده است…
می‌دانم که مرگ، از تو فراری است…
می‌دانم که خواب، خواب تو را می‌بیند…
می‌دانم که طواف، گرد تو می‌گردد…
می‌دانم که بهار، نسیم تو را می‌جوید…
می‌دانم که سخا، مقابلت سر به زیر است…
می‌دانم که مدد، از تو کمک می‌خواهد…
می‌دانم که سلوک، دنبال راه توست…
می‌دانم که حیا، به تو حسرت می‌خورد…
می‌دانم که ادب، مقابلت ادب می‌کند…
می‌دانم که آب، زلالی تو را تمنا دارد…
می‌دانم که وضو، طهارت تو را می‌جوید…
می‌دانم که وفا، مفتون توست…
می‌دانم که صفا، با تو صفا می‌کند…
می‌دانم که فرش، زیر پای تو ناز می‌فروشد…
می‌دانم که عرش، ناز تو را می‌خرد…
می‌دانم که سحر، با تو بیدار می‌شود…
می‌دانم که صبح، با تو نزدیک است…
می‌دانم که نرگس، روی تو را آرزوست…
می‌دانم که مریم، بوی تو را آرزوست…
می‌دانم که زهرا، منتظر توست…
می‌دانم که شهادت، سرگشته توست…
می‌دانم که بهشت، به تو می‌بالد…
می‌دانم که… می‌دانم که… می‌دانم…
حالا یک دنیا حرف دارم با دنیای بی‌حاج‌قاسم…
بماند حالا…

انتشار یادداشت در روزنامه فرهیختگان شماره ۲۹۵۱