۱۹ مرداد- ۲۹ فروردین
۱۹ مرداد- ۲۹ فروردین

حدود 5 میلیون و 500 هزار تومن، برای خرید و تزریق پر استفاده‌ترین داروی این روزهای کشور، زیاد است! وقتی اسم پاندمی میاد، باید هزینه‌های تحمیلی، حداقل باشد...

بعد از یک ساعت، نوبت ما شد. از وقتی عکس ریه‌های مادر رو دیدم متوجه گسترش درگیری ریه‌هاش شده بودم ولی توو اسنپ فقط بهش دلداری می‌دادم که این افزایش طبیعی هست! دکتر عکس‌ها رو دید. روز هفتم ابتلای مادرم بود و از روز دوم بروز علائم، طبق نظر دکتر فاویپیراویر مصرف کرده بود اما به نظر جواب نداده بود و درگیری ریه به ۲۵ درصد رسیده بود! شنیده بودم سِرم نیست، رمدسیویر کم‌یابه! خدا خدا می‌کردم که رمدسیویر تجویز نکنه چون می‌ترسیدم گیر نیارم؛ اما کرد. به دکتر گفتم: “شنیدم خیلی کمیاب شده، اگر امروز گیرم نیاد، خطرناک می‌شه؟” دکتر گفت: “برو داروخانه ۲۹ فروردین، حتما گیرت میاد!”

پدرم من رو رسوند به داروخانه و مادرم رو برد منزل. ساعت ۳:۴۰. ورودی داروخانه دو صف بلند تشکیل شده بود. صف چپ کسایی بودند که فاویپیراویر می‌خواستند و صف سمت راست، کسانی که رمدسیویر می‌خواستند. وارد صف شدم. توی صف دل تو دلم از حال مادرم نبود. دائم به این فکر می‌کردم اگر به من نرسه، چی می‌شه…؟ به داییم و یکی از دوستام تماس گرفتم که اگر اینجا گیرم نیومد، شاید بتونند آزاد بخرند.

صف خیلی آروم آروم جلو می‌رفت. وارد داروخانه شدم. قسمت کسانی که رمدسیویر می‌خواستند رو جدا کرده بودند، چند تا پله می‌خورد و بالا می‌رفت. وارد شدم و دیدم حداقل ۷۰-۸۰ نفر جلوتر از من هستند. بعضی از این تعداد، خودشان مبتلا بودند و بعضی برای مریضشون اومده بودند. ده نفر ده نفر به پذیرش راهنمایی می‌شدیم. دو نفر مونده بود نوبت من بشه که…

پیرمرد، با صورتی عرق کرده و نفس نفس زنان و بدون ماسک خودش رو به جلوی گیشه رسوند. ناخودآگاه همه خودشون رو عقب کشیدند. لباس‌های خاکی و کفش‌های کارگریش، به یک بنا یا گچ‌کار می‌خورد. از طرز صحبتش هم مشخص بود تهرانی نبود. شاید برای کار به این شهر آمده بود و حتا ممکنه کسی رو اینجا نداشته باشه. برگه‌ای روی پیش‌خوان گذاشت. معلوم نبود چه کسی به او گفته بود باید رمدسیویر بزند! مهر بیمارستان هم نداشت!

متصدی داروخانه متوجه وخامت حالش شد و گفت: “پدر جان چون آزاد می‌خوای، باید یک کپی از کارت ملی بیاری!” پیرمرد ناامیدانه گفت: “باشه میارم، تا شما اسمم رو رد کنی می‌رم کپی می‌گیرم و میارم”. متصدی گفت: “پدرجان فقط داروی شما گرون می‌شه، اشکالی نداره؟” پیرمرد گفت: “نه نه، مگه چقدر می‌شه؟” متصدی گفت: “چهار میلیون!” پیرمرد گفت: “چقدر؟ چهار میلیون؟ چهار میلیون؟” و در حالی که دستان لرزان خود را وارد جیبش می‌کرد زیر لب و خس‌خس کنان می‌گفت: “چهار میلیون! چرا اینقدر زیاد؟” پول رو داد و رفت کپی بگیره…

نوبت من شد، دفترچه رو تحویل دادم و یک تکه کاغذ تحویل گرفتم که روش نوشته شده بود: شماره ۳۶۲۸. دوست ندارم اینجور فکر کنم که من، ۳۶۲۸ امین نفری هستم که امروز این دارو رو تهیه می‌کنه، حتی اگر شماره‌ها با متقاضیان فاویپیراویر، سری باشه! یک سرباز، من رو به جلوی یک مانیتور در کنج سالن هدایت کرد که زیر اون، حداقل ۳۰-۴۰ نفر منتظر بودند.

این‌ها یا مبتلا بودند و یا با یک مبتلا در ارتباط بودند؛ درست مثل من! شماره‌های این تابلو هم اصلا به ترتیب نبود!! ۳۵۳۰ هنوز در وضعیت “ثبت و در حال بررسی بود” ۳۵۵۰ در وضعیت “تحویل دارو”! همه گیج بودند. حالت ایده‌آل برای هیچ کس واضح نبود! اینکه ریسک کنند و بمانند در آن “ویروس‌خانه” یا باز هم ریسک کنند و بروند بیرون و منتظر بمانند! ریسکش اونجاست که ممکن بود اسمشون رو صدا بزنند و نباشند! از سرباز پرسیدم: “آقا من تازه دفترچه رو تحویل دادم و قبض گرفتم، چقدر دیگه نوبتم می‌شه؟” گفت: “حداقل یک ساعت و نیم”! با خودم گفتم: “فدای سر مادرم…” و باز ازش پرسیدم: “خب الان باید چشمم به تابلو باشه یا گوشم به بلند گو؟” گفت: “جفتش”! اومدم بیرون تا گلویی تازه کنم. تماسی هم با خانه گرفتم و جویای حال مادرم شدم. بهتر بود و در حال استراحت.

نیم ساعت گذشت، سری به داروخانه زدم، نفر جلویی و پشتی من همان‌جا نشسته بودند. ازشون پرسیدم: “شماره‌ی قبضتون رو روی تابلو دیدید؟” گفتند “نه، اصلا معلوم نیست چی به چیه!” چند دقیقه هم‌کلام شدیم و من تصمیم گرفتم بیرون باشم، تو خونه ما، تنها کسی که مبتلا نشده بود، من بودم و باید مواظبت می‌کردم تا بتونم پرستاری مادرم رو بکنم.

شارژ گوشیم ۳ درصد بود. به اسنپ نمی‌کشید. رفتم اون طرف میدون حر تا از بانک پول بگیرم و با موتوری به خونه برگردم. ناهار نخورده بودم. یک بیسکوئیت های بای هم گرفتم و با آب میوه خوردم. با دو سه نفر از دوستانم که مبتلا بودند تماس گرفتم و حال و احوالی کردم. یک ساعت گذشته بود…

برگشتم داخل، نه خبری از شماره من در مانیتور بود، نه اسم مادرم رو صدا می‌کرد. اون گوشه با پدرم تماس گرفتم. حال مادرم رو پرسیدم و ناخودآگاه بغضم ترکید و گفتم: “بابا، مامان طوریش نشه……..؟” خیلی نگران بودم. حالم بد بود. اونجا گرم بود، شلوغ بود، همه بحران‌زده بودند. انتظار، در فضای داروخانه، هم اندازه ویروس‌های معلق در هوای اونجا، موج می‌زد. من باز هم تصمیم گرفتم بیرون برم. از پله‌ها در حال پایین آمدن بودم که پیرمرد قصه‌ی ما با کمک نرده و یک به یک پله‌ها را بالا می‌آمد. نفس‌ها سنگین، پیشانی عرق کرده… دلم می‌خواست برای او کاری کنم اما چه کار باید می‌کردم؟ چه کار می‌شد برایش بکنم؟ دعاش کردم و از کنارش رد شدم. می‌شد حس کرد وقتی از کنار کسی رد می‌شد، اون فرد نفسش رو حبس می‌کرد و یکی دو متر آن‌طرف‌تر، رها…. آدم‌ها، حالا از نفس هم فرار می‌کنند…

چند دقیقه بیرون و در مقابل در داروخانه ایستادم. به حرف‌ها گوش ‌می‌دادم…هر کسی یه چیزی می‌گفت.

دلم گرفته بود. چرا باید اینجوری باشه؟ اصلا مگه این داروها تو کارآزمایی‌شون شکست نخوردند؟ پس چرا اولین تجویز پزشکان، شده فاویپیراویر و رمدسیویر؟ حالا اگر جواب داده، خب ما که تولید داخل این دارو رو داریم، چرا تعداد داروخانه‌هایی که این داروها رو توزیع می‌کنند، به تعداد کمتر از انگشتان یک دسته؟ چرا داریم داغ روزی ۵۰۰-۶۰۰ تا خانواده رو می‌بینیم؟ و فکر اینکه نکنه مادر من هم یکی از این‌ها باشه، رشته افکارم رو پاره کرد… زبونم لال!

دو سه بار دیگه رفتم داخل و اومدم بیرون. ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه گذشته بود! ۳۶۲۸ هنوز روی تابلو نبود! مشغول صحبت با داییم بودم که ناگهان شنیدم: خانوم رسولی به باجه ۱۸. خانوم رسولی باجه ۱۸. دویدم، رسید داروها را گرفتم. ۱ میلیون و ۲۶۴ هزار تومان. در قسمت معین پرداخت کردم و دارو را تحویل گرفتم. ۶ عدد آمپول، بدون حتی یک سِرم! در حال خارج شدن از اون طبقه بودم که نفر جلویی خودم رو دیدم. هنوز نوبتش نشده بود!!! و ساعت ۶:۳۰ از داروخانه بیرون آمدم…

پیک موتوری گرفتم و رفتم برای تهیه سرم. ناامیدانه وارد داروخانه دیگه شدم! سِرم داشت!!!! دکتر ۵ تا نوشته بود ولی فقط ۳ تا به من تحویل داد! انگار بقیه رمدسیویرها رو باید با قاشق می‌دادیم به مادرم!! چند قدم پائین‌تر رفتم. و از داروخانه روبرویی هم آمپول دگزا و یک آمپول زیرپوستی که اسمش فراموشم شده رو از اونجا گرفتم. یعنی برای تهیه داروهای مادرم، به سه داروخانه مراجعه کردم ولی خدا رو شکر، بالاخره گرفتم… راستی اون پیرمرد، الان کجاست؟ سِرم از کجا پیدا می‌کنه؟…

وارد خانه شدم، با غرور و حال خوب به مادرم گفتم: اصلا نگران نباش، همه داروها رو گرفتم. مادرم گفت: “دستت درد نکنه، خیر ببینی، عاقبت بخیر شی. احمد جان؛ شنیدم باید فقط داخل بیمارستان تزریق بشه”. گفتم: “غمت نباشه، می‌ریم همین بیمارستان نزدیک خونه می‌زنیم و میایم”. پاهام از خستگی ذوق ذوق می‌کرد، رفتم بیمارستان و از سرپرستار پرسیدم: “مادرم رمدسیویر دارن، اینجا تزریق می‌کنید؟” گفت: “نه، تا شب پره تزریق‌هامون. اگرم خالی شه هر تزریق ۱.۵ میلیون می‌شه!” حساب کردم، ۵ تاش در میاد ۷ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان! فقط برای تزریق سرم و آمپول رمدسیویر… فدای سر مادرم، من تازه وام گرفتم واسه خرید ماشین، پول دارم، فقط… اون… پیرمرد، چی….؟ الان کجاست؟ سرم پیدا کرده؟ کجا می‌خواد تزریق کنه؟ اصلا پولی براش مونده…؟

با داییم تماس گرفتم و راهنمایی خواستم. توو یکی از بیمارستانا آشنا داشت و گفت برید اونجا و تزریق انجام میدن. مادر رو بردیم همون بیمارستان. یک قسمت از بیمارستان مخصوص ویزیت و تزریق بیماران کرونایی بود و چون مادرم نیاز به ویزیت نداشت، مستقیم برای تزریق وارد سوله بزرگ قسمت خواهران شد. فقط قبلش تشکیل پرونده یه مقدار اذیت کرد. مادرم رفت برای دریافت سرم و پدرم مشغول پرداخت پول شد. از پرستار پرسید” چقدر باید کارت بکشم؟” پرستار گفت: “۴ میلیون تومن”…. برای کل ۵ شب. یعنی یک تزریق معمولی، شبی ۸۰۰ هزار تومان… فدای سر مادرم، فقط یه بار دیگه بخنده و راحت نفس بکشه.. ساعت حدود ۱۱ شب بود که پول رو پرداخت کردیم و از تونل بیمارانی که منتظر ویزیت بودند و هر چند دقیقه با سرفه‌های عجیب، یک گلوله پر از ویروس در هوا پرتاب می‌کردند، برگشتیم سمت ماشین تا سرم مادر تموم بشه. و من به اون پیرمرد فکر می‌کردم… الان کجاست؟…

حدود ۵ میلیون و ۵۰۰ هزار تومن، برای خرید و تزریق پر استفاده‌ترین داروی این روزهای کشور، زیاد است! وقتی اسم پاندمی میاد، باید هزینه‌های تحمیلی، حداقل باشد… من حتی الان هم به اون پیرمرد فکر می‌کنم… الان کجاست؟ سرم گیرش اومده؟ کجا تزریق کرده؟ الان حالش بهتره یا…………………………..؟

در این یادداشت، ۳۹ بار از علامت تعجب استفاده کردم! شد چهل بار….

و الان حدود سه چهار روز از این ماجرا می‌گذره و من هم، مبتلا شدم…

خدایا… این کشور مضطره؛ به عظمت این شب‌ها، به سیاهی‌های بیرق عزای حسین (ع) و به اضطراب میلکه آسمان‌ها و زمین، زینب کبری (س)، همه مریض‌ها رو شفا بده.

التماس دعا