دقایقی با نود و نهی‌ها | رضا پاینده
دقایقی با نود و نهی‌ها | رضا پاینده

دو ماهی است عزم نوشتن نامه‌ای برایت کردم. همه روزها و شب‌هایی که سپری شد در این گمان بودم که چه بنویسم و چه بگویم که برازنده‌ات باشد. چه قلم زنم که لقمان‌گونه بماند و مفید بنماید. گاه وقت و گاه ناوقت مطالبی به ذهنم خطور می‌کرد از آرمان‌ها و اهداف، از بایدها و شایدها، از بودن‌ها و نبودن‌ها. نوشتم و نگاشتم.

آقای رضا پاینده از دانشجویان ورودی ٨٧ رشته مدیریت دولتی دانشگاه است که در حوزه ی مدیریت نوآوری در پردیس فارابی دانشگاه تهران دوره دکتری خود را می گذراند. ایشان ضمن استادی درس مهارت­های تحصیلی، در حوزه آموزش و فراگیری زبان انگلیسی صاحب سبک  و کتاب است. در حوزه رسانه تصویری و نوشتاری نیز حرف­های زیادی برای گفتن دارد. ایشان هم اکنون دبیر هسته نوآوری در مرکز رشد هستند.


دوست عزیزم سلام

دو ماهی است عزم نوشتن نامه‌ای برایت کردم. همه روزها و شب‌هایی که سپری شد در این گمان بودم که چه بنویسم و چه بگویم که برازنده‌ات باشد. چه قلم زنم که لقمان‌گونه بماند و مفید بنماید. گاه وقت و گاه ناوقت مطالبی به ذهنم خطور می‌کرد از آرمان‌ها و اهداف، از بایدها و شایدها، از بودن‌ها و نبودن‌ها. نوشتم و نگاشتم. قریحه و سلیقه و اندیشه خود را با هم درآمیختم تا حس و حالم را بعد از زندگی چندین ساله در دانشگاه برایت تعریف کنم. هر باری که دست به قلم شدم خاطرات و یادهایی برایم زنده شد که هریک تداعی‌گر رخدادی عظیم در زندگی بوده‌اند. برای همین بابت فرصتی که در اختیارم گذاشتی متشکرم و بابت لحظات خوبی که به واسطه تو برایم ایجاد شد سپاسگزارم. زندگی در جریان است و هزاران عامل و اصل در آن دخیل است. زندگی وقتی زیباتر می‌شود که بدانی عامل و اصلی هست که موثر و کارساز است ولی آن را نبینی و نشناسی؛ وقتی زیباست که قلب بدان رهنمون و عقل از درک آن ناگزیر. مثل حکایت من و تو. نه تو مرا می‌شناسی و نه من تو را. نه می‌دانم که هستی و چه می‌خواهی و چه در سر داری و نه تو مرا. اگر لب به سخن باز کنم  و یک و دو و سه بگویم و درس‌هایی بسازم، چه سود و اندیشه که تو را کارساز افتد و تو را از راهت دورتر نسازد و یا اگر گره‌گشا باشد و کارگر، همه حق ادا کند و نیم‌خورده باقی نماند. اگر برایت بگویم و شرح دهم و توصیف کنم، همه را از زاویه خود به تو نمایاندم، همه را با قاب خودم پرداخته‌ام؛ حال که قاب و قالبم از گستره هستی کوچکتر و زارترست و محدود به خودم. شاید سخت‌ترین لحظاتم همین است: لحظاتی که از حرف و سخن و خاطره و خوش‌حالی لب‌ریز و سرشارم ولی یارای سخن ندارم. همپای سفر ندارم. کاش می‌دانستم که هستی؟ و چه می‌بینی؟ کاش می‌دانستم جهان از نگاه تو چقدر پررنگ است؟ کاش می‌دانستم سختی و شیرینی برای تو چقدر می‌ارزد؟ کاش می‌دانستم چقدر قد داری؟ که چقدر راه رفتی؟ … همه حسرت و آه‌ام به این ابهام است. همه دلهوره‌ام بابت این است که تو را نشناسم. هر سخن و اصل و نماد و نگاه‌ام، بی تو، بی‌رنگ تو، بی‌فکر تو، به بلوط می‌ماند: سرد و گَس. به تو قول می‌دهم اولین بار که تو را دریابم، همه حرف بگویم، همه دسته گل زنبق و یاس را به بَرَت بگذارم. سخن من با تو، سخن از راه درازی است که خود اول آنم و به خود می‌بالم که تو هم همسفر من باشی. بازارِ گرمِ سخن بیش از این گرم نکردم که برایت همه حرف تلالو دارد و همه را نیک برایت بسط دادند و تو خود خوب توانی که ببینی و بد و خوب ز هم باز کنی. این بازار گرمِ گرمِ است و گرمایش برای همه عمر کافی است. دوست داشتم که منم پهن کنم حرف و نظرم را ولی ترسیدم که مبادا سخن و حرف و دلم راه نیابد که مبادا باد و موجی ببرد روح و رایحه‌ام را. خوش بحالت که در این راه قدم داری و راهت پر از دل‌داده است، خوش به‌روزت که سعادت‌نامه این همه پر نقش و نگار در جلوی چشم داری. خوش بحالت. همه حرف زدم و به رسم ادب و عشق نوشتم ناچیز. کاش فرصت نور بیابیم! کاش ما را فرصت عصر دهند! کاش حق و صبر را به هم نامه دهیم!